این روزها آنقدر درگیر حاشیه ها شده ایم که از خودمان فراموش کرده ایم…
روزمرگی ها،آن کودک شاد و دوست داشتنی دیروز را از ما دور کرده است،خیلی دور…
آنقدر دور که حتی در آینه ها و قابها هم دیگر پیدایش نمی کنیم!
دلم برای خودم تنگ شده است خیلی تنگ برای آن دخترک یا پسرک پر شر و شور و مهربان
او که هیچ نقابی به صورت نداشت .خنده هایش از عمق وجودش بود و گریه هایش از ته دل.
اینها را نوشتم که با دل نوشته های عمیق و عاشـــــقانه ی محمد علی بهمنی عزیز همراه شویم .خالق اثر زیبا و دلنشین و نامی گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
بهمنی زاده ی فروردین ۱۳۲۱ در شهر دزفول است.
غزل بهمنی همیشه تازه است.غزل بهمنی از عشق ، محبت ، زندگی ،جامعه و از همه جا سخن می گوید.
سبک سپیدش را عده ای وامدار نیما می دانند.ولی بهمنی با حرفهای تازه اش دنیای نویی را برای شعر و ادبیات ما ساخته است.
او را نیز می توان ترانه سرایی برجسته به حساب آورد.او در شعر دفاع مقدس نقش پررنگی از خود بر جای گذاشته است.برخی از ترانه های اجرا شده توسط زنده یاد ناصر عبداللهی از سروده های این عزیز است.
استاد؛ قالب را برای شعر بی معنا می داند .او معتقد است هنر آنقدر والاست که در قالبی نمی گنجد و به کار بردن کلمه قالب برای هنر درست نیست.
از جمله فعالیتهای دیگر بهمنی میتوان اشاره داشت به مدیریت انتشارات کاکاچی در بندرعباس وهمکار ی او با رادیو…
استاد محمد علی بهمنی در بـــاره کــودکی اش چنین میگوید:مکتب خانه ی مادر که زن آگاه و تا حدودی آشنا به دو زبان عربی و فرانسه بود به وسیله ی پدر خشن و متعصب تعطیل شده بود.حقوقی هم که پدر از کار سوزنبانی در راه آهن می گرفت کفاف زندگی را نمی داد و من به ناچار به کار تمام وقت با شب کاریهای پی در پی بودم.مادر را نه فقط به پاس مادر بودن،بلکه به ظلمی که به استعدادش رفته بود به شیوه ای خاص دوست داشتم و اولین شعر قابل چاپم در ده سالگی تقدیم به او بود.از کتابهای بهمنی می توان به بــــاغ لال،در بی وزنی،عامیانه ها،گاهی دلم برای خودم تنگ می شود،شاعر شنیدنی است،نیستان،چتر برای چه؟خیـــــــــال که خیس نمی شود،این خانه واژه های نسوزی دارد و تازه ها اشاره کرد.
برگی از دفتر خاطرات او:سه ماه تعطیلات در دوره ما بچه ها مشغول به کار می شدند، ما هم شرایط خانواده مان به شکلی بود که در همان سنین باید کار می کردیم. اول خیابان توپخانه (امام خمینی) چاپخانه ای بود، آنجا کار می کردم. شعر در خانواده ما همانند سفره ای بود که در روز چند بار پهن می شد و غذای روح می خوردیم، مادرم خیلی علاقمند به شعر بود، برادرهایم هم همینطور. ما یک نوع اجبار به شنیدن شعر در زمان کودکی داشتیم، مادرم این اجبار را نداشت چون ما شوق شنیدن داشتیم او خوب شعر می خواند.
در چاپخانه ای که کار می کردم، جناب فریدون مشیری مسئول صفحه شعر مجله ای بود که در چاپخانه چاپ می شد که البته من او را نمی شناختم، اما شعر را به دلیل علاقه خانواده به خواندنش، دوست داشتم، وقتی به چاپخانه رفتم یکی از موارد خوشحالی ام این بود که زودتر از همه مــردم صفحه شعر را می خوانم، در بخش صحافی کار می کردم گاهی به بخش حروفچینی می رفتم که این صفحه از شعرها را که با حروف چیده می شد زودتر از دیگران ببینم و بخوانم.
نمیدانستم که آقای مشیری کیست و چه می کند … وارد حروفچینی می شدم تا وقتی صفحه را نمونه گیری می کنند زودتر اشعار را بخوانم. به ایــن دلیل در آن سن و ســـــــال می توانستم بخوانم، چون از ۴ یا ۵ سالگی سواد را از مادرم آموخته بودیم، چون شعر هم دائم در خانواده من خــــوانده می شد به یک شکلی برای ما درونی شده بود. از وزن ها شناخت داشتم. اگر جای شعری سکته یا لنگی داشت آن را احســـاس می کردم، اما نمی توانستم تعریف کنم.
وقتی برای خواندن شعرها می رفتم یک روز دیدم یک بیت شعری را نمی توانم روان و مانند سایر ابیات بخوانم؛ نمی دانم لحنم بد بود یا چگونه که وقتی به مسئول حروفچینی گفتم این شعر اشکال دارد او عصبی شد، گوشم را گرفت و آورد جلو در و گفت: دیگه نیا. من خیلی دلخور شدم گفتم دیگر مرا بــالا راه نمی دهند و باید یک روز صبر کنم تا شعر چاپ شود و بخوانم.
در همین افکار بودم که همین آقا همراه فریدون مشیری که او را نمی شناختم (دوست داشتنی، شیک، خوش پوش «توصیفی از فریدون مشیری») آمدند مرا نشان مشیری داد و گفت: بچه ای که گفتم این بود.
اینگونه بود که آقای مشیری رفت صفحه را غلط گیری کند، در حین خواندنش به همان بیت مشکل دار و غلط که من به آن اشاره کرده بودم می رسد، با مطرح کردن این غلط از سوی آقای مشیری به مسئول حروف چینی، او موضوع اشاره به این غلط از سوی بنده را برای آقــای مشیری مطرح می کند، گفته بود: بچه ای پایین مشغول کار است که هفتگی می آید و این صفحه را می خواند و نگاه می کند، اتفاقا او هم به این غلط اشــــــاره کرده ا ست.ماجرا این بود که بنده به جای اینکه به آن آقا بگویم غلط نوشته شده، گفتم غلط کردی و او به گمان توهین مرا بیرون کرده بود، اما آقای مشیری وقتی مرا دید گفت چرا توهین کردی و این حرف را گفتی، گفتم من می خواستم بگویم غلط است، اشتباهی گفتم غلط کردی (با لبخند)و…
آقای مشیری بسیار مهربان بود، همواره این لطف و مهربانیش را حس می کردم.از من پرسید چطور به وجود اشکال در این بیت پی بردی؟ گفتم آخر نمی توانستم مثل بیت بالا آن را بخوانم. گفت: «بلدی شعر بگویی؟» گفتم در خانواده ما مادرم شـــعر می خواند و من گوش می کنم؛ برایش جالب بود. پرسید چرا کار میکنی؟ گفتم: کمک خانواده هستم، با این جمله بیشتر از کردارم خوشش آمد. برای اینکه مطمئن شود، یک شعر را با خط خوانا و کودکانه ای که من بتوانم بخوانم نوشت، در بخشی اشکالی را قرار داد تا بفهمد من باز هم متوجه می شوم یا خیر، وقتی به آن قسمت رسیدم گفتم اشکال دارد… اینگونه بود که با آقای مشیری آشنا شدم و زیر پوشش محبتهایش قرار گرفتم، چقدر کتاب شعر برایم می آورد، شعر می خواند و… به شکلی بیشتر با شعر آشنا شدم.
آقای مشیری برای اینکه من خسته نشوم اجازه مرا گرفته و به تحریریه برده بود تا آنجا باشم و به نوعی کار جسمی و یدی انجام ندهم. یک میز کوچک در ورودی در قرار داده بودند نشسته بودم و نامه هایی که به مجله می آمد جـــدا می کردم، کارم راحت شده بود. مشیری بارها و بارها به عمد فرصت خواندن برایم فراهم می کرد.
آن موقع هم اوج دوست داشتن من به مادرم بود، اینگونه بود که گفتم شعری برای مادرم بگویم. در زمان کودکی فکر می کردم باید شعری بگویم که در شأن مادرم باشد، دنبال واژه های سنگین، درشت، دهن پرکن بودم. در میان مجلات، شعری ساختم؛ «ای واژه بکر جاودانه/ ای شعر موشح زمانه»، موشح یعنی امضاشده، آن زمــــــــان وقتی می خواستند بگویند مطلبی را امضاء کنید می گفتند نامه را موشح کنید، از این لحن خوشم آمد، اما شاید اگـــر امروز بود می سرودم: «ای شعر همیشه زمانه»؛ این شعر را سرودم و پیش آقای مشیری بردم، او خیلی خوشش آمد، اما ایراد گرفت این کلمات چیست؟ تعریف کردم که آقا کلی گشتم تا این لغات را پیدا کردم و… گفت: معنیاش را میدانی؟ گفتم بله همه را از مادرم پرسیده ام. همان موقع آن را چاپ کرد به اسم خودم، چند خط هم نوشت که این شعری از پسر بچه ای است که تازه وارد ۹ سالگی شده و… همین موضوع اتفاقی بود برای من و ورود جدی ام به عرصه ی شعر و ادب.
قسمتهایی از شعر کودکی او که به مادرش تقدیم کرده بود:
ای واژه ی بکر جاودانه ای شعر موشّح زمانه
ای چشمه ی سینه جوش الهام ای حس لطیف شاعرانه
ای مطلع و مقطع غزلها ای لطف و ترنم ترانه
شبها که ز دیده خواب گیرد شعرم به سروده ای شبانه
بینم که نشسته ای تو بیدار بر بستر طفل پربهانه
آوازه ی گرم لای لایت افکنده طنینِ شاعرانه
شاعر نه منم، تویی که باشد شعرت همه شور مادرانه
احساس تو را کسی ندارد از توست مرا هم این نشانه
به قلم : مژگان ربانی