فكر مي كنم من و همسرم واقعاً درك نمي كرديم كه خودمان را در چه مخصمه اي انداخته ايم. فقط مي دانستيم كه زندگي مان به سختي مي گذرد. هردو تازه وارد كالج شده بوديم، تازه ازدواج كرده بوديم و فرزند اول مان تازه به دنيا آمده بود. اوضاع خيلي بحراني بود. دچار ضعف مالي شده بوديم، ولي عشق بي قيد و شرط ما نسبت به يكديگر باعث شده بود شدايد را تاب بياوريم و همين عشق براي ما كافي بود.
اما سختي هاي روزگار خيلي زود به ما فهماند كه عشق نه مي تواند براي آدمي غذا تهيه كند و نه مي تواند معجزه كرده و شيرخشك بچه را سر راه مان بگذارد.
همانطور كه داشتم به صف شير خشك هاي قرار داده شده در قفسه هاي داروخانه نگاه مي كردم، به اين واقعيت تلخ پي بردم. سخت نااميد شده بودم. انواع و اقسام شير خشك در آنجا به چشم مي خورد. از شيرهاي سويا گرفته تا شيرهاي بدون لاكتوز. وجه مشترك تمام شان اين بود كه من توان مالي خريد هيچ يك از آنها را نداشتم.
آن روز صبح، براي صدمين بار كيف پولم را باز كردم. دلم مي خواست همان جا بنشينم و به حال زار خودم گريه كنم. فقط ۲ دلار و ۲۳ سنت پول داشتم و اين مقدار پول براي خريد حتي كي قوطي كوچك شير خشك نيز كفايت نمي كرد. نگاهي به بچه ام انداختم كه درست روبه روي من و داخل كالسكه خوابش برده بود. ناگهان وحشت به تمام وجودم چنگ انداخت. اگر او گرسنه بشود و من نتوانم غذايي برايش تهيه كنم، چه؟ مسلماً مي توانستم از مادر يا مادرشوهرم بخواهم كه برايمان پول حواله كنند، اما آنها هم خيلي با ما فاصله داشتند و نمي توانستند همين امروز پولي دراختيارمان قرار بدهند. خرابي ناگهاني اتومبيل و خرج سنگيني كه روي دستمان گذاشت، باعث شد كه تمام پس انداز آن ماه را يك جا خرج كنيم و حال بچه ام بي غذا مانده بود.
به جاي شيرخشك چهار بسته نودل برداشتم، اما نمي دانستم كه آيا نودل در فهرست غذاهاي مجاز يك نوزاد سه ماهه قرار دارد يا خير؟
همسرم داخل اتومبيل منتظر ما نشسته بود و من نيز بعد از قرار دادن فرزندم بر روي صندلي مخصوص بچه، خود را روي صندلي عقب رها كردم. درحالي كه به سختي مي توانستم جلوي گريه ام را بگيرم گفتم: “آخر و عاقبت ما چي مي خواد بشه؟ به سختي داريم پول كرايه خونه رو جور مي كنيم، به سختي داريم درس مي خونيم و حالا هم از پس مخارج اين بچه برنمي آييم! ما حتي لياقت اين بچه رو هم نداريم”.
همسرم دستم راگرفت و بوسه اي بر آن زد و درحالي كه خودش نيز به پهناي صورتش اشك مي ريخت گفت:”امي، عزيزم! خدا مهربون تر از اين حرف هاست. يه ذره ايمان داشته باش. مي دونم اوضاع و احوال خوبي نداريم. يه فكرايي توي سرم هست. نه من مي ذارم اين بچه گرسنگي بكشه و نه خدا”.
ناگهان چيزي در درونم فروريخت. همسر من عادت داشت برگ برنده “ايمان” را در اوج بحران ها و نااميدي ها رو كند. اما من در شرايطي نبودم كه به چنين باور انتزاعي اميد ببندم و فقط احساس مي كردم همسرم قصد دارد دست به سرم كند.
با لحني كنايه آميز گفتم:”ايمان؟! تو فكر مي كني الان ايمان از راه مي رسه و براي اين طفل گرسنه غذا مياره؟ فكر مي كني با ايمان مي شه يخچال خالي رو پر كنيم؟ اگه خدا مي خواست به ما كمك كنه، هيچ وقت بچه به اين زيبايي به ما نمي داد كه نتونيم سيرش كنيم. رايان، تا امروز كه ايمان نتونسته كمك چنداني به ما بكنه. چرا از خدا نمي خواي همين حالا دست ما دو تا رو بگيره، ها؟!!”
رايان حرف نمي زد. او نه سرزنشم كرد، نه نصيحتمكرد و نه حتي چيزي گفت كه از ميزان نارضايتي اش آگاه شوم. فقط يك بار ديگر بوسه اي بر دستانم زد و اتومبيل را روشن كرد. ولي در همان حال كه داشت راه مي افتاد گفت:”اما من هنوز هم ايمان دارم كه خدا خودش سبب سازه”.
تا خانه كه رسيديم هر دو ساكت بوديم. من نگران شبي بودم كه پيش رو داشتم. به اندازه يك شيشه، نهايتاً دو شيشه شيرخشك داشتم. تصميم داشتم فردا صبح غرورم را زير پا بگذارم، به مادرم زنگ بزنم و از او بخواهم مقداري پول به حسابم واريز كند. فقط بايد كاري مي كردم كه بتوانم تا زمان واريز پول به حسابم يك قوطي ديگر شيرخشك تهيه كنم. هرچه باشد، زير پا گذاشتن غرور خيلي بهتر از اين است كه بگذارم بچه ام گرسنگي بكشد.
با توقف اتومبيل كنار پست خانه كوچك نزديك پاركينگ، رشته افكارم از هم گسسته شد. رايان روبه من كرد و گفت:”از ديروز تا حالا يادم رفته نگاهي به صندوق پست بيندازم. مي شه بري ببيني نامه داريم يا نه؟”
مجتمع آپارتماني ما درخواست صندوق پستي نكرده بود. بنابراين ناچار بوديم كه هر روز سري به پست خانه بزنيم و صندوق هاي پستي مان را همان جا كنترل كنيم. همانطور كه داشتم از ماشين پياده مي شدم، به خاطر اين ناكارآمدي اعضاي ساختمان و از اين كه در اين روز سرد و باراني مجبور بوديم خودمان به پست خانه برويم، همه را به باد فحش و ناسزا گرفتم. كليد را انداختم و در صندوق را باز كردم و در كمال تعجب ديدم كه يك كليد ديگر – چسبانده شده روي يك تكه كاغذ – در كنار انبوه نامه ها به چشم مي خورد. روي كاغذ نوشته شده بود:”مشترك گرامي، يك بسته پستي بزرگ براي شما رسيده كه داخل اين صندوق پستي جا نمي شد. لطفاً با در دست داشتن اين كليد به صندوق پستي شماره ۲۵۳ مراجعه كرده و بسته پستي خود را دريافت كنيد”.
مات و متحير مانده بودم كه اين بسته پستي بزرگ چه مي تواند باشد. ما هيچ وقت انتظار دريافت بسته پستي بزرگ را نداشتيم. با اين وجود، خودم را به صندوق پستي شماره ۲۵۳ رساندم. در صندوق را كه باز كردم، قلبم داشت از قفسه سينه ام بيرون مي زد. داخل صندوق يك جعبه بزرگ خودنمايي مي كرد كه روي آن علامت شيرخشكي به چشم مي خورد كه نوزادم را از آن تغذيه مي كردم. درست مثل يك بچه كه ذوق باز كردن كادوي كريسمس را دارد، من هم با شوق فراوان در جعبه را باز كردم. داخل جعبه سه قوطي شيرخشك همراه با دو كوپن مجاني قرار داشت كه مي توانستم با آنها به نزديك ترين فروشگاه محل سكونتم بروم و دو قوطي ديگر شيرخشك تحويل بگيرم. در همان حال كه هيجان سراپاي وجودم را فراگرفته بود، به طرف اتومبيل دويدم. آن جعبه قيمتي و بسيار ارزشمند را به همسرم نشان دادم و از سر آسودگي به گريه افتادم. اين كه مي دانستم فرزند معصومم نه تنها آن روز كه شايد تمام هفته را گرسنگي نكشد، شادي بخش ترين احساسي بود كه تا آن روز تجربه كرده بودم.
به رايان گفتم:” نمي دونم به چي بايد فكر كنم. فقط مي دونم باور چنين روزي خيلي سخته و ما خيلي خوش شانس هستيم كه براي ما نمونه مجاني فرستادن”.
رايان لبخندي زد و گفت:”حالا ايمان پيدا كردي؟”
آن روز به نقطه عطفي در ارتباط عميق من با خداوند تبديل شد. حال ايمان دارم كه او همواره دوش به دوش بندگانش ايستاده و لحظه اي آنها را به حال خود نمي گذارد. او هرگز نمي گذارد كه ما به تنهايي در هر راهي قدم بگذاريم. فقط اندكي ايمان لازم است تا معجزه عشق الهي را با تمام وجود مشاهده گر باشيم.
منبع: مجله موفقيت – شماره ۲۰۸