ببخشيد تا دريافت كنيد
مي گفت: در كودكي پدربزرگم اغلب مرا براي خريد هفتگي همراه خود مي برد. يك بار من و پدربزرگ از كنار خانه اي عبور مي كرديم. حياط آن خانه، حصار داشت و حصار آن پوشيده از زيباترين گل هاي زردي بود كه تاكنون ديده بودم.
ايستادم و به آنها خيره شدم و با نفس هاي عميق و پي در پي، عطر زيبايشان را استشمام كردم. با هيجان و نشاط پرسيدم:«پدربزرگ، آيا اين ها زيباترين گلهايي نيست كه تاكنون ديده ايد؟» ناگهان صدايي از حياط خانه به گوش رسيد:«مي تواني يك گل برداري، هركدام را كه مي خواهي بچين». به پدربزرگ خيره شدم، پدربزرگ سرش را به علامت تأييد تكان داد. سپس به سوي خانم مسني كه در حياط بود برگشتم و پرسيدم:«مطمئن هستيد، خانم؟» آن خانم دوباره جواب مثبت داد و من فوري يك گل رز قرمز چيدم. از او تشكر كردم و گفتم كه حياط او بسيار زيبا و دوست داشتني است.
مي خواستم به طرف پدربزرگ بروم كه آن خانم گفت: من گل ها را براي ديگران پرورش مي دهم تا لذت ببرند. مي دانيد من نمي توانم آنها را ببينم، چون نابينا هستم! شوكه شدم. فهميدم كه او چيزي بيش از يك گل رز بخشيده است. آري، او «عشق و شادي» بخشيده بود. از آن زمان، سعي كردم كار او را سرمشق خود قرار دهم و چيزي به ديگران ببخشم تا شاد شوند، بدون درنظر گرفتن اينكه خودم چه چيزي از آن بدست مي آورم.
خانم نابينا مي بخشيد و تقسيم مي كرد و اين يكي از بزرگترين فرمولها براي شادي است. همه مي توانند از اين فرمول استفاده كنند. كساني كه از كنار خانه اين خانم رد مي شدند ابزارهايي بودند كه خانم نابينا براي خوشحال كردن خود با تقسيم شادي از آنها استفاده مي كرد.
اگر شما چنين روشي در زندگي داشته باشيد، شادتر و سالم تر خواهيد بود، زيرا از ساير مزايايي كه زندگي را براي شما ساده تر مي كند لذت خواهيد برد. اگر عشق مي خواهيد، عشق بورزيد، اگر شادي مي خواهيد، شادي به ديگران بدهيد، اگر انرژي مثبت مي خواهيد، با ديگران با روحيه مثبت و بالا گفتگو كنيد. اگر ثروت مي خواهيد دست نيازمندي را بگيريد. ببخشيد تا دريافت كنيد.
زود قضاوت نكنيد
مي گفت:
يك ماهي مي شد كه هوا سرد و طوفاني بود، اما حال و هواي محل كار ما كه يك فروشگاه مواد غذايي بود، هميشه خوب و بهاري بود، البته اگر برخي مشتريان اعصاب ما را خرد نمي كردند، به ويژه خانم مسني كه كه به تازگي همسايه ما شده بود و گاهي با او دچار مشكل مي شديم. او هميشه براي يافتن اجناس مورد نيازش از ديگران كمك مي گرفت. گاهي آنها را پس مي داد و از كيفيتشان شكايت مي كرد و ما تصور مي كرديم هر كاري مي كند تا ما را عصباني كند.
يك روز وقتي براي باز كردن فروشگاه رفتم، مشتري به اصطلاح مزاحم و نالان، در كنار محوطه پاركينگ قدم مي زد و كيف قديمي بزرگي را با خود مي كشيد. از صندوقدار كه زودتر از من به محل كار رسيده بود، پرسيدم:«صبح به اين زودي، اين جا چه كار مي كند؟» صندوقدار پاسخ داد:«به احتمال زياد كالايي كه ديروز خريده، پس آورده است». با عصبانيت به او نگاه مي كردم كه دارد به فروشگاه نزديك مي شود.
وقتي به نزديكم رسيد، گفت: ببخشيد آقا آيا در قسمت پشت جايي هست كه اين قابلمه را به پريز بزنم؟ با عصبانيت پرسيدم: چه؟ گفت: من براي كاركنان شما تاس كباب درست كرده ام و حالا مي خواهم دو شاخه ي اين قابلمه را به برق وصل كنم تا براي ناهارتان غذا گرم بماند. نمي دانستم چه بگويم. خيلي خجالت كشيدم. كمك كردم و او را به آبدارخانه بردم. وقتي وسايل را روي ميز گذاشت، به اين فكر كردم كه چه حرف هاي وحشتناكي درباره او گفتيم. هيچ يك به راستي او را نمي شناختيم. درباره او عجولانه و نادرست قضاوت كرده بوديم. وقتي از فروشگاه خارج شد، به آبدارخانه بازگشتم. بالاي ظرف دست نوشته اي بود: تقديم به كاركنان، از طرف كسي كه هميشه به كمك نياز دارد. اين حرف اشتباه بود، زيرا در حقيقت اين ما بوديم كه به كمك نياز داشتيم.
با خودم گفتم راست گفته اند كه: قبل از اين كه سعي كني ذره اي را از مقابل چشم برادرت برداري، كنده اي را از مقابل چشمان خودت بردار.
منبع: مجله راز – شماره ۴۴
اگر روزي شخصي شما را عصباني كرد، زود درباره اش قضاوت نكنيد، از كوره در نرويد. به او مهرباني كنيد. به او فرصت دوباره بدهيد. خوبي كردن به ديگران موجب مي شود احساسي خوب و عالي داشته باشيد.