در شماره های پیشین ستاره دانایی به شرح اجمالی زندگی برخی از نویسندگان و شاعران نامی پرداخته ایم و کمابیش با زندگی و سبک و نوع نوشتارشان اشنا گشته ایم/انچه مسلم است هر کدام از این بزرگان به نحوی به جامعه بشری خدمت کرده اند و همانا معلمانی خاموش
بوده اند که با به جا گذاشتن بیش از یک کتاب نامی جاویداز خود به یادگار گذاشته اند و با بجا گذاشتن حداقل یک حرف یا سخن یا شعر یا مطلب و کاربرد و اعمال آن در زندگی گامی بلند نه در طول و عرض که در ارتفاع زندگی خود و دیگران برداشته اند.چنانچه طول ،درازای عمر و عرض معنویات زندگی باشد.ارتفاع را میتوان احساس آدمی دانست یعنی درست همان قسمت که در زمان و مکان نمیگنجد و جز با پلکان عشق و شور و شعر و ادبیات نمیتوان بر بام آن صعود کرد.
کوتاه سخن ، بزرگان ادب این سرزمین کم نیستند و دین ما به آنها نیز بسیار،اما از این شماره قصد بر آنست که سیری و نگاهی به نویسندگان و شاعران عصر حاضر داشته باشیم که خوشبختانه تعدادشان کم نیست. و تا عمر باقیست و ستاره دانایی برقرار ،میتوان هر شماره یکی از این عزیزان را نام برد.در این برگ از دفتر دانایی اشاره ای خواهیم داشت به زندگی و آثار نویسنده ی حاذق و خوش ذوق مصطفی مستور .
امید است پس از خواندن این مطلب و آشنایی با این بزرگوار ،علاقمندان به آثاری ازین دست،کتابها و نوشته های دیگر وی را تهیه نموده و فرهنگ کتابخوانی را که متاسفانه مدتهاست کمرنگ و بی رمق شده است بار دیگر زنده سازند.
مصطفی مستور در ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی فارغ التحصیل مهندسی عمران از دانشگاه شهید چمران اهواز است و دوره کارشناسی ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی در همان دانشگاه گذرانده است. وی هم اکنون ساکن تهران است. مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان عشق روی پیادهرو شامل ۱۲ داستان کوتاه به چاپ رساند.
از آثار دیگر وی میتوان به چند رمان و مجموعه داستان به نامهای روی ماه خداوند را ببوس/چند روایت معتبر/استخوان خوک و دستهای جذامی /حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه/من دانای کل هستم /من گنجشک نیستم /تهران در بعد از ظهر وسه گزارش کوتاه دربارهٔ نوید و نگاراشاره کرد.و نیز چند ترجمه به نامهای فاصله ،پاکتها و چند داستان دیگراثر ریموند کارور،سرشت و سرنوشت درباره سینمای کریشتف کیشلوفسکی و نمایشنامه ی دویدن در میدان تاریک مین، از این نویسنده منتشر شده است.
نکته قابل ذکر در داستانهای مستور تکرار برخی شخصیت هاست .برای شناخت آن ها لازم است همه ی مجموعه هایش را خوانده باشی.بعنوان مثال شخص رهگذری در یکی از داستانها مطرح میشود که هیچ نقش خاصی نداشته است ولی ممکن است در مجموعه ای دیگر و در داستانی دیگر در مورد زندگی او بحث شود.لذا پیشنهاد میشود همه ی داستانهایش را بخوانید و یقین داشته باشید چنان غرق نوشته هایش میشوید که منتظر چاپهای بعدی و داستانهای دیگرش بمانید.
کله کدو گفت شرط می بندم نمی توانی این قصه را بنویسی و وسط آن گریه ات نگیرد . من گفتم شرط می بندم تو نمی توانی این قصه را بشنوی و آخر سر نخندی . من شرط را باختم . مثل همیشه . کله کدو اما ، شرطش را برد . مثل همیشه ….
عیدی خپل به من می گوید : ” کله کدو ” آبجی منیژه می گوید : ” تو هم کله کدو هستی و هم گوش دراز .” می گوید : ” توخری . یه خر ِ بو گندو ” مادرم می گوید من خوشگل ترین بچه ی عالم هستم و تنها کله ام کمی بزرگ است . مادرم راست نمی گوید . می خواهد من ناراحت نشوم . خودم می دانم که هم کله ام بزرگ است و هم گوش هام . تازه ، زبانم هم می گیرد . وقتی می خواهم یک کلمه به منیژه بگویم آن قدر طول می کشد که خودم هم خسته می شوم ، چه برسد به منیژ . من پدر ندارم . پدرم سه تابستان پیش مر د .ظهر یکی از این مگس های گنده ی سبز رنگ را کشتم . هی می نشست روی دماغم ، روی سرم ، روی چشم هام . کشتمش وبعد سنجاق سر موهای آبجی منیژه را کردم توی شکمش . منیژه گفت : ” قاتل ! آدم کش ! ” گفت :” خدا می اندازت تو جهنم .” داشت موهاش را شانه می زد که این را گفت . موهای منیژ تا پشت زانوهاش بلندند . بلند و صاف و نرم و طلایی . یعنی نه خیلی طلایی ، کمی طلایی . وقتی می خواهد موهاش را شانه بزند می نشیند و آن ها را می اندازد روی دامنش و بعد شانه شان می کند ؛ انگار دارد گربه ی عیدی خپل را روی زانوهاش ناز می کند . منیژه هیچ وقت نمی گذارد من موهاش را شانه بزنم . می گوید دست های من کثیف است . می گوید بروم موهای خودم را شانه کنم ، اما من مو ندارم . یعنی موهایم همیشه کوتاه است . خیلی کوتاه . باز گفت :” چرا کشتیش ؟؟ آدم کش! ” می خواستم بگویم :” آخه هی می رفت تو چش و چالم . تازه مگس که آدم نیست . ” اما نگفتم . هزار سال طول می کشید این چیزها را بگویم .
شب ها من پیش آبجی منیژه می خوابم . روی پشت بام . منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد . من چهل و دو تا . تا یک ستاره ی جدید پیدا می کنیم آبجی زود آن را بر می دارد برای خودش . منیژه همه ی ستاره های گنده و پر نور را برداشته است برای خودش . شب ها وقتی می خواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را می گذارم توی دهانم . منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم . اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توی دهانم می زند توی کله ام و تا سه روز با من حرف نمی زند . تازه ، بعد از سه روز می گوید تا دو تا از ستاره هایم را به او ندهم آشتی نمی کند . برای همین است که روز به روز ستاره های من کمتر می شوند و ستاره های منیژ زیادتر . دست خودم نیست ، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم . یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم ، بعد مادرم را ، بعد … نه ، اول مادرم را دوست دارم ، بعد موهای منیژ را ، بعد خود منیژ را ، بعد ستاره ها را . بعضی وقت ها چند تا گل یاس از توی باغچه می چیند و می گذارد لای موهاش . یک بار گفتمش : ” منیژ ، کاش من یاس بودم . خوش به حال یاس ها .”
دیروز عصر منیژه با دفتر مشقش محکم زد توی سر عیدی خپل . عیدی به من گفته بود منگل و منیژ هم محکم زد توی سرش و گفت منگل خودش است و آن گربه ی زشت دم بریده اش . گربه عیدی از روز اول دم نداشت. یعنی دمش خیلی کوتاه بود . هیچ کس نمی داند کی دمش را بریده بود ، اما عیدی می گوید کار غلام سگی است . من که چیزی نمی دانم . منظورم این است من هیچ چیز نمی دانم . من فقط بلدم نان یا یخ بخرم . یعنی پول ها را می دهم عباس آقا و او هم نان می گذارد توی دستم ، اما من برای اینکه دست هام نسوزند آن ها را می گذارم روی سرم . تا برسم خانه کله ام آتش می گیرد . بس که نان ها داغ اند. یخ را هم وقتی می خرم میگذارم روی سرم ، اما تا برسم خانه نصفش آب شده و پیراهنم را خیس خیس کرده است .به جز اینها من هیچ کاری بلد نیستم ستاره هایم را بشمرم . ستاره هایم را منیژ می شمرد. من حتا نمی دانم منگل یعنی چه ؟ اما لابد حرف خوبی نیست . عیدی می گوید چون گوش هام و کله ام بزرگ است چیزی نمی دانم . به همین خاطر است که بعضی وقتها می روم جلو آینه می ایستم و زل می زنم به کله ام ، به گوش هام ، به موهام . گاهی چشم هام را می بندم و دست هام را از دو طرف فشار می دهم به کله ام و فشار می دهم و فشار می دهم تا از درد نزدیک است جیغ بزنم ، اما نمی زنم . هزار بار این کار را کرده ام تا کله ام کوچک تر شود . نمی شود .
شب های تابستان مادرم با روغن ماهی سرم را چرب می کند . می گوید این طوری روزها خورشید کمتر کله ام را می سوزاند . مادرم می گوید خورشید فقط یک بند انگشت از جهنم است . می گوید جهنم چاه بزرگی است ، چاه خیلی بزرگی است که هزارتا ، که هزار هزارتا خورشید توی آن ریخته اند . می گوید من حتما می روم توی بهشت . می گوید توی بهشت دیگر کله ام بزرگ نیست . دیگر زبانم نمی گیرد . گوشهایم به اندازه ی گوشهای بقیه آدم ها است .
توی آفتاب حیاط دراز کشیده ام و زل زده ام به چراغهای رنگی بالای سرم . آبی ،سرخ ، سبز ، زرد . جیب های شلوارم را پر از سنگ کرده ام . مادرم توی آشپزخانه دارد ظرف می شوید . منیژ توی مهتابی جلو آینه نشسته و دارد ابروهاش را کوتاه می کند . برای آن پدرسگ . زیر لب آوازی می خواند که من آن را خوب نمی شنوم . بس که گنجشک ها سر و صدا می کنند . از اینجا که من نگاه می کنم موهای منیژ توی نوری که از آینه ی توی دستش به آن ها می تابد ، برق می زند . چند گربه توی آفتاب باغچه کنار من خوابیده اند . هزارتا گنجشک هم لابه لای شاخه های درخت کنار جیک جیک می کنند اما من هرچه نگاه می کنم حتا یکی از آن ها را هم نمی توانم ببینم . همیشه فکر می کنم چه طور گربه ها می توانند توی این سر و صدا بخوابند ؟؟ دست می کنم توی جیبم و یکی از سنگ ها را بیرون می آورم . از سر و صدای گنجشک ها دارم دیوانه می شوم . نور خورشید صاف افتاده است توی چشم هام و به همین خاطر وقتی سنگ را پرت می کنم به سمت یکی از چراغها و حباب سرخ آن خرد می شود نمی توانم شکستنش را ببینم . یکی از گربه ها با صدای شکستن چراغ از خواب می پرد و می رود لای بوته های یاس . گنجشک ها هم فقط برای لحظه ای ساکت می شوند اما باز شروع می کنند به جیغ کشیدن . چند سنگ دیگر هم از جیبم بیرون می آورم و این بار آنها را پرت می کنم سمت حباب های زرد ؛ سبز ، آبی ، نارنجی . منیژ جیغ می زند :” دیوونه شدی!
مادرم می گوید وقتی فردا شب برای بردن عروس آمدند من بروم توی زیرزمین . می گوید شگون ندارد با آن کله گنده ام راه بیفتم دنبال عروس . مادرم راست می گوید . خودم از نرگس خانم شنیدم که به مادرم می گفت من نباید شب عروسی توی دست و پای شان باشم . روی بام خوابیده ایم و آسمان آن قدر سیاه است که انگار ستاره ها ده برابر شده اند . این آخرین شبی است که منیژ خانه ی ما می خوابد . منیژ می گوید قول می دهد شب های جمعه من را ببرد امامزاده داوود زیارت . باد خنکی از سمت رودخانه می آید و موهای منیژ را می ریزد توی صورتم . منیژ چیزهای دیگری هم می گوید ، اما من به حرف هاش گوش نمی دهم . نمی خواهم گوش بدهم . صورتم را بر می گردانم و از لا به لای موهاش به چراغ رنگی توی حیاط نگاه می کنم . بعضی چراغها خاموش اند . یعنی حباب شان شکسته است .چراغ ها انگار آدمهایی که از کله آویزان شان کنند ، از سیم برق آویزان اند . منیژ می گوید اگر پسر خوبی باشم فردا شب همه ی ستاره هاش را می دهد به من . این را که می گوید نگاهم می کند و می خندد . من چند تار مویش را می گذارم توی دهانم و از لای موهاش زل می زنم به ستاره ها . ستاره ها انگار نورشان کم می شود و بعد زیادتر می شود و بازکم می شود . توی تاریکی منیژ دست می کشد روی کله ام ، روی گوش هام ، روی چشم هام و من بی خودی ، مثل آن وقت ها که منیژ با من قهر می کرد ، بغض می کنم تا چشم هام خیس می شوند ، تا ستاره ها انگار غرق می شوند توی آب .
سه شب بعد که منیژ می آید خانه مان همین که در را باز می کنم و چشمم به موهاش می افتد ، پاهام بیخودی مثل بالهای مگس شروع می کنند به لرزیدن . گوش هام داغ می شوند و سرم گیج می رود . می خواهم بگویم ” موهات چی شدند ، منیژ ؟” اما زبانم نمی چرخد . توی دل فحش می دهم به زبانم و کله ام و گوش هام . منیژه کله ام را می بوسد و گوش هام را ناز می کند و می رود سراغ مادرم .حتما کار آن داماد پدرسگ است . بر میگردم توی حیاط و می نشینم لب حوض . صدای حرفها و خنده ی منیژ و مادرم را از توی اتاق می شنوم ، اما نمی خوام گوش بدهم . دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم . فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد . می خواهم همین جا ، همین حالا ، نه توی بهش ، کله ام کوچک شود . بعد یکهو چشمم می افتد به آب توی حوض . به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند ، اما بعد غرق شده اند و مرده اند و حالا از جاشان تکان نمی خوردند