حکایت پیر ما ،دمساز دو صد کیش ،بزرگ مرد میدان ادب ،مولانا جلال الدین تا بدانجا رفته بود که مولانا مست و بی قرار وجود شمس بود ولی تمام اطرافیان و من جمله علا ء الدین محمد سخت از شمس بیزاری می جستند ودر صدد رساندن ضربه ای به وی بودند.
بيماري نابهنگام كيميا كه پس از سه روز وي را به كام مرگ كشيد ،شمس را پريشانخاطرتر و غمگينتر كرد. از دست رفتن كيميا، برخوردهاي حاسدانه وكينهتوزانة مريدان مولانا با شمس و از همه مهمتر، پايان يافتن مأموريت الهي وي در موردمولانا جلالالدّين محمّد، سبب شد كه ناگهان و بيخبر ناپديد شد. حضور بيشتر وي درقونيه براي خود او بيثمر بود و براي مولانا موجب ضرر، اين چنين بود كه قدم در راهيبيبازگشت نهاد. راهي كه هنوز نيز پس از حدود هفتصد سال در پردهاي از ابهام فروپيچيده است.
اخبار و روايات در مورد پايان زندگي شمس و محلّ دفن او متفاوت است و اين اختلافمبيّن آن است كه راويان و تذكرهنويسان نيز از صحّت امر به درستي مطّلع نبودهاند.
افلاكي مينويسد: در آخرين شبي كه بعد از آن شمس ناپديد شد، او و مولانا در خلوت بودند،شخصي آهسته او را به بيرون خواند، هفت نفر بر ضدّ او همدست شده در كمين بودند و وي را باكارد زدند. وقتي كه شمس از خلوت بيرون ميرفت به مولانا گفت: ما را به كشتن ميخوانند و بعدفقط فريادي بود و قطره خوني كه بر جاي ماند و ديگر هيچ…
همچنين در ادامة آن ميگويد: آن ناكسان كه اسير سرّ قَدَر بودند و اين چنين فتنهانگيزينمودند، در اندك زماني بعضي كشته شدند، بعضي به اِفلاج مبتلا گشتند و يك دو تن از بام افتادند وهلاك شدند، علاءالدّين را تب محرقه و علّتي عجب گشته، در آن ايّام وفات يافت و حضرت مولانا ازغايت انفعال به جنازة او حاضر نشد.
افلاكي روايت ديگري نيز دارد: اولو عارف چلبي، فرزند سلطان ولد، از قول مادر خود، فاطمهخاتون نقل كرده است: پس از شهادت شمس، سلطان ولد، شبي مولانا شمسالدّين را در خواب ديدكه من فلان جاي خفتهام.
سلطان ولد نيمهشب ياران محرم را جمع آورد و وجود مبارك وي را از چاهي كه آندونان وي را در آن انداخته بودند، بيرون آورد و به گلاب و مشك و عبير معطّر گردانيد و درمدرسة مولانا، پهلوي باني مدرسه، اميربدرالدّين گهرتاش دفن كردند.
گولپينارلي در اين باب مطلبي نوشته و جمعبندي حاصل از كليّة روايات و اخبار و نتايج حاصلاز بررسيهاي موجود بر روي مزارهاي آن محدوده و موزة مولانا را به نحوي قابل قبول ارائهدادهاست:
اخيراً كه زاوية معروف به «مقام شمس» (مسجدي در نزديكي موزة مولانا كه به مقام شمس موسوماست) مرمّت ميشد، آقاي محمّد ئوندر مدير وقت موزة مولانا، در قسمت اصلي آن مقام،دريچهاي چوبي را مشاهده ميكند كه به اندازة چند پله از زمين بلندتر است، بعد از باز كردندريچه، پلكاني سنگي ظاهر ميشود، در پايين پلهها زيرزميني به سبك معماري عصرسلجوقي ديده شد و آرامگاهي گچاندود كه درست زير صندوق چوبي فوقاني كه بر روي آنمخمل سبزي كشيده شده است، قرار داشت؛ بنابراين ميتوان روايات منقول درمناقبالعارفين را چنين تلفيق كرد:
شمس با مولانا در خلوت نشسته بود، او را به بيرون خواندند و ديگر كسي اثري از اونيافت. همانگونه كه احتمال آن هست كه به وي سوءقصد شده باشد، احتمال آن هم هستكه به شام و يا مكان ديگري عزيمت كرده باشد و اگر احتمال نخستين را مقرون به صحّتبدانيم، سلطان ولد پس از شنيدن موضوع، جسد را از چاه بيرون آورده و به خاك سپرده ومدّتها موضوع را از مولانا مخفي داشته است. شهادت شمس ، بنا به روايت افلاكي همزمان با هفتمين شب درگذشت كيمياخاتون بوده است.
شمس حكايت خطّاطي را براي مولانا گفته بود: آن خطّاط سهگونه خط نوشتي، يكي اوخواندي لاغير. يكي هم او خواندي، هم غير. يكي را نه او خواندي و نه غير آن «خطّ سوم»منم. اوّلي اشارهاي است به حالات صوفي زاهد، كه خود بر احوال خود واقف است وديگران از ظاهر وي پي به حالش نتوانند برد. ديگري اشارتي است به حال عارفِموحّد كهخود از سرّ حال خويش باخبر است و ديگران نيز تا حدودي به حالات وي واقف هستند.«خطّ سوم» رمزي از حال وليّ مستور است، كه جمال حال وي در قِباب غيرت حق نهاناست.
و اين خطّ سوم كه جمال حالش براي مدّتي كوتاه از قِبابِ غيرتِ حق به در آمده و بهشكوهي تمام در قونيه درخشيده بود باز در پس پرده غيرت حق نهان گشت. همانگونه كهگفته شد، شهادت آن شمس معرفت را از مولانا كه ديوانهوار از عشق و هجران وينميآسود، پنهان داشتند، التهابات و تلاطم دروني مولانا از فراق محبوب مانند آتشفشانيدر فوران بود و به شكل غزلهايي سراپا شور و يا سماعي بيوقفه نمود مييافت، كشتهشدن يار را در لفافه و از زبان اين و آن ميشنيد؛ امّا دل ملتهب و سرشار از عشق و اميد ويبه باور اين درد عظيم رضا نميداد و با خود ميگفت:
كي گفت كه آن زندة جاويد بمُرد
كي گفت كه آفتاب اميّد بمُرد
آن دشمن خورشيد بر آمد بر بام
دو ديده ببست و گفت خورشيد بمرد
كي گفت كه روح عشق انگيز بمُرد
جبرييل امين ز دشنة تيز بمُرد
آنكس كه چو ابليس در استيز بمرد
او پندارد كه شمس تبريز بمرد
فراق يار، مولانا را چنان بيقرار كرد كه راهي شام شد و در آنجا همگان را از شرارشعلههاي سركش آتش عشق عظيم خويش سوزانيد و با خود همنوا كرد.
شمس تبريز را به شام نديد
در خودش ديد همچو ماه پديد
گولپينارلي مينويسد: به ديدة سلطان ولد، مولانا كه چون كبكي به شام رفته بود، چونشاهيني بازگشت و به روايت ابتدانامه چند سالي را در شعر و غزل و شيدايي به سر برد؛ امّاخاطرات شمس و جاذبة ديدار او، تلاطمي را در وجودش برميانگيخت كه آرامش را از ويسلب ميكرد، ناگزير باز راهي شام شد، با گروهي از ياران، ماهها در آن ديار به اميد يافتنشمس توقف كرد؛ امّا نشاني از دلدار نيافت و عاقبتالامر، با حالي ديگر بازگشت و اندكاندك آسود.
ابيات و غزلهايي در ديوان كبير يافت ميشود و نشان از آن دارد كه مولانا مصمّم به سفرسوم به شام نيز بوده است؛ امّا مآخذ اشارهاي به اين سفر ندارند و احتمال است كه از مرحلةتصميم فراتر نرفته باشد.
ما عاشق و سرگشته و شيداي دمشقيم
جان داده و دل بستة سوداي دمشقيم
و در پايان تمام جستجوهاي نااميدانه، حقيقت نبودن شمس را با انواع شايعات در موردكشته شدن محبوب، با عدم رضايت و با اجبار پذيرفت و به رسم آن زمان لباس عزا بر تنكرد. بُردِ هندي پوشيد با كلاهي عسلي به شيوة ايران كهن، دستار دُخاني (خاكستري سير مايل بهمشكي) به طرز شكرآويز. و در غزلي به ماجراي در چاه افكندنِ شمس بهطور ضمني اشارهميفرمايد و ميگويد:
شمس تبريزي به چاهي رفتهاي چون يوسفي
اي تو آب زندگي چون از رسن پنهان شدي
كلاه و پاپوش شمس در بارگاه مولانا كه اينك به صورت موزهاي در آمده، موجود و نشانوقوع ماجرا است. گويا اين سفرها بين سالهاي ۶۴۵ تا ۶۴۷ ق بوده است. علاءالدّين چلبي،
پسر دوم مولانا، يكي از عواملِ اصلي شهادت شمس بود و موجب تشديد فتنه عليه او،
وي از روزي كه خود را شناخت همواره معارضِ راه پدر و برادر بزرگترش سلطان ولد
بود.
افلاكي مينويسد: روزي چند دينار از سلطان ولد گم شد و پس از جستوجوي بسيار آن را درميان كتابهاي علاءالدّين يافتند، سلطان ولد خشمگين شد. مولانا فرمود: كه اي بهاءالدّين مگر نهاين است كه «علي’» حرفِ جَرّ است، اگر علي’، جرّ ندهد، پس چه كند؟
علاءالدّين اواخر شوال سال ۶۶۰ ه / ۱۲۶۲ م درگذشت. مولانا در مراسم تدفين او حاضر نشد،مدّتي بعد كه براي زيارت تربت پدر بزرگوارش سلطانالعلماء رفته بود، بر سر قبر علاءالدّينرفت و بر روي مزار فرزند، اين شعر را نوشت:
پس كجا زارد كجا نالد لئيم
گر تو نپذيري به جز نيك اي كريم
و فرمود: در عالم غيب ديدم كه مولانا شمسالدّين با او صلح كرد و بر او بخشود و او نيزبه شفاعت خداوندم، شمسالدّين، جزو مرحومان گشت.
قونيه، شهري كه افق آن شاهد درخشش تابناك شمس به مدّتي حدود دو سال بود، اينكبعد از آن طلوع خيرهكننده، ناظر غروب و خاموشي اين آتشفشان عشق و هيجان و التهاباتبود. گرچه شمس به ظاهر حضور نداشت و اثري از وي بر جاي نبود؛ امّا گرماي سوزانعشقي حياتبخش كه وجود جلالالدّين محمّد را يكپارچه نور و شور كرده بود، براي تمامعمر در وجود مولانا تابناك و گرم باقي ماند و اين عشق متقابل كه جاودانه بود به جاودانگيپيوست. خطّ سوم، به خطّ افق و به حدّ اعلاي آفاق پيوست و با شكوهي ابدي در ذهن و قلببشريّت جاي گرفت.
حقيقت عظيمي كه مولانا در طيّ آخرين سفر به شام و بازگشت از آنجا بدان دست يافتهبود، پيدا كردن گمشدة افق رؤياها و همة خواستههايش در درون خويش بود و حاصل آنآرامشي نسبي بود كه به وي امكان آن را ميداد كه چونان گذشته در كنار مجالس سماع ووجد، به تكميل و ارشاد سالكان همّت گمارد و به جهت اين مهم، شيخ صلاحالدّين رابرگزيد و خليفة خود ساخت و بر مسند شيخوخيّت نشانيد و مدّت ده سال تمام انيس و نديمخلوت خود كرد.
ماجراي بازار زركوبان شروعي براي احوال عاشقانة جديد در مولانا بود. روزي در اوجشور و سماع با جمعي از مريدان از بازار زركوبان ميگذشت، صداي ناشي از برخورد پتكبا سندان و طنين آن در زير سقف بازار، هماهنگي وجدآوري را ايجاد كرده بود كه شوري درمولانا پديد آورد و در دم به چرخ زدن و سماع مشغول شد، مريدان هم به موافقت او بهسماع آمدند، شيخ صلاحالدّين كه سماع از مقابل مغازة او آغاز شده بود، نعرهزنان از دكّانزرگري خويش بيرون آمد، مولانا او را در چرخ گرفته، بر روي و موي وي بوسهها ميداد،صلاحالدّين به قدر توان جسمي خود به پايكوبي پرداخت و به شاگردان دكّان اشاره كرد كهتا مولانا سماع ميكند دست از ضربه باز ندارند و اگر زر تلف شود باكي نيست و رسم آنصنعت چنين بود كه اگر ضربه بر زر معدود نباشد، ريز و تلف ميگردد. اين چرخش وجوشش عظيم در ميانة بازار از ظهر تا هنگام نماز ديگر ادامه يافت و مولانا اين غزل عاشقانهرا براي صلاحالدّين آغاز كرد:
يكي گنجي پديد آمد در آن دكّان زركوبي
زهي صورت زهي معني زهي خوبي زهي خوبي
اين زركوب پير از شدّت هيجان احوال روحاني كه در سماع با مولانا يافته بود، دكّانخويش را به تاراج مستحّقان داد. اين بذل و بخشش كريمانه، تداعيگر پاكبازيها وهمّتهاي جسورانه و بيباكانة شمس محبوب بود و بعد از ماجراي غوغابرانگيز بازارزركوبان، صلاحالدّين امّي و عامي، تجسّمي از «شمس» شده بود.
از ديدگاه مولانا، همانگونه كه خود وي در غزلي دلكش گفته است، آن سرخ قبايي كهمانند ماه پار برآمده و در وجود شمس تجلّي يافته بود، امسال در خرقة زنگاري اين زركوبعامي متجلّي شده بود.
آن سرخ قبايي كه چو مَهْ پار برآمد
امسال درين خرقة زنگار بر آمد
آن ترك كه آن سال به يغماش بديدي
آنست كه امسال عربوار بر آمد
آن يار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه بدر كرد و دگر بار بر آمد
آن باده همانست اگر شيشه بدل شد
بنگر كه چه خوش بر سر خمّار بر آمد
شب رفت حريفان صبوحي بكجاييد
كان مشعله از روزن اسرار بر آمد