لوييس بونوئل در ۲۲ فوريه ۱۹۰۰ در کالانداي تروئل در ايالت آراگون از کشور اسپانيا ديده به جهان گشود. نخستين فرزند خانواده اي مرفه بود. دوران کودکي را در زادگاه خود سپري کرد و از همان کودکي به سوي سينما گرايش پيدا کرد. تحصيلات معمول را در زادگاه خود به پايان برد. براي ادامه تحصيل به مادريد رفت که در آن زمان مرکز گردهمايي هنرمندان و روشنفکران به شمار مي آمد. بي ترديد اقامتش در « کوي دانشگاه » تاثير اصلي و تعيين کننده را بر زندگي او گذاشته است.
در جواني از تعليمات ديني ژوزييت ها كه شاخه اي ازمذهب كاتوليك است، بهره جست و استعداد فوق العاده خود را در موسيقي، ورزش و علوم طبيعي نشان داد. در خانواده اي ميانه رو، نيمه روشنفكر، زميندار، ثروتمند و بورژوا، بدون هيچ سختي و با راحتي كامل بزرگ شد. بيان اين جزييات درباره خانواده بونوئل براي شناختن آثار او اساسي است.
بايد بدانيم كه او پيش از هر چيز يك اسپانيايي تبار دست پرورده بورژوازي اسپانيا بود. يكي از منتقدين مي گويد كه بي پروايي گفتار براي يك اسپانيايي تبار شيوه اي از انديشيدن است و همچنين مشخصه سرزميني است كه به مسائل جنسي بسيار مي پردازد و به شكل برجسته اي به خاطر جنگ هاي داخلي با انديشه مرگ عجين شده است. بونوئل مي گويد كه كودكي اش به سرعت و در بين زادگاهش و ساراگوسا گذشته است.
و دو احساس از كودكي تا هميشه در او باقي مانده اند. يكي اروتيسم بي پرده كه در لايه هاي زيرين پنهان بوده اند و ديگري هشياري دائمي اش درباره مرگ و پايان زندگي.
هنگامي كه بونوئل بزرگتر شد، علاقه زيادي براي رفتن به پاريس و تحصيل موسيقي از خود ابراز كرد، اما به جاي آن او را به مادريد فرستادند تا در آن جا مهندسي كشاورزي بخواند. پس از چند سال، رشته تحصيلي خود را به حشره شناسي تغيير داد و به برقراري دوستي با گروهي از جوانان هنرمند پرداخت كه در آينده هنري او تاثير به سزايي داشتند. اين همراهان و دوستان نزديك شامل فدريكو گارسيا لوركا و خوزه مورينو ويلاي شاعر و سالوادور دالي، نقاش صاحب سبك و برجسته اسپانيايي بودند.
به دليل عدم توفيق، و اصرار پدر مجبور به تغيير رشته و روي آوردن به مهندسي صنعتي گرديد. اما بيزاري از رياضيات و علوم محاسباتي او را به سوي علوم طبيعي کشاند. بونوئل در مدت اقامت در مادريد، در کوي دانشگاه، با فدريکو گارسيا لورکا و سالوادور دالي دوست، هم خانه و هم کلام بود. آن ها به اتفاق در جلساتي شرکت مي جستند که گردانندگان آن متفکران و نويسندگان اواخر قرن ۱۹ و اوايل قرن بيستم اسپانيا بودند.
در سال ۱۹۲۵ با اخذ مدرك فلسفه و ادبيات فارغ التحصيل شد و به پاريس رفت تا به حلقه دوستانش بپيوندد. در شهر پاريس با استقبال بسيار خوبي مواجه شد و به وسيله دوستان صاحب نفوذ پدرش به بهترين انجمن هاي روشنفكري شهر معرفي شد.
در مدرسه هنرپيشگي ژان اپشتاين ثبت نام کرد؛ نقش هاي کوچکي در فيلم هاي او به عهده گرفته و تا دستيار دومي کارگردان پيش رفت. بونوئل درباره اپشتاين مي گويد: « تنها كارگردان دوران جمود سينماي فرانسه كه شايسته نام سينماگر روشنفكر است، اپشتاين است.»
در سال ۱۹۲۲ «آندره برتون» با همکاري «لويي آراگون » و «بنجامين پره » مکتب سوررئاليسم را بنياد نهاد و بونوئل که ذهن طغيانگرش از مدتها قبل عليه مباني مذهبي، اجتماعي و اخلاقي غربي و منطق بورژوايي هنر بپا خواسته بود آنرا پذيرفت.
در سال ۱۹۲۵ با ژن روکار ( Jeanne Rucar ) ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام هاي ژان لوييس ( Juan Luis ) و رافائيل ( Rafael ) شد.
بونوئل با ساخت «سگ آندلسي» در سال ۱۹۲۸ گام بزرگي در بيان سوررئاليستي بر مي دارد. او و « سالوادور دالي» موفق شدند که انقلاب سوررئاليستي را به سينما بکشانند.آنها نقطه ديدشان را از يک تصوير رويايي اخذ کردند که به نوبه خود تصوير ديگري را بدنبال آورد تا کليت پبوسته اي شکل گرفت.اگر تصوير يا ايده اي ناشي از خاطره يا الگوي فرهنگي آنها بود يا داراي رابطه اي خود آگاه با يک ايده قبلي بود کنار گذاشته مي شد و بدينسان به يک تجربه ناب سوررئاليستي رسيدند.در پيدايش فيلم هيچگونه توجه منطقي، زيبايي شناختي به مسائل تکنيکي مد نظر نبوده و و يک عملکرد آگاهانه «ناخودآگاه رواني » را ايجاد مي کند.از اينرو نمي کوشد يک رويا را تداعي کند هر چند از مکانيسمي شبيه مکانيسم رويا بهره مي گيرد.اين فيلم قدرت سينما را در بيان سوررئاليستي جلوه گر ساخت.
فيلم بعدي بونوئل که در سال ۱۹۳۰ به کمک دالي ساخت «عصر طلايي » نام داشت.که در آن هم تصاوير کابوس گونه و هولناک در هم مي آميزد و بونوئل به عمد عليه نهادها و ايدئو لوژيهاي اجتماعي و اخلاقي نظام بورژوايي دنياي غرب بپا مي خيزد.
او در سال ۱۹۳۲ فيلم مستند« سرزمين بي نان » را مي سازد که از برجسته ترين فيلمهاي کوتاه و مستند تاريخ سينماست.در عين حال، جريان اعلام جمهوري در اسپانيا، جنگ داخلي، درگيري هاي جمهوري خواهان با هواداران فرانکو، و کشيده شدن پاي بونوئل به اين مبارزات و تبعات سقوط جمهوري خواهان، او را تا سال ها از سرزمين مادري و نيز دنياي هنري به دور داشت.
پس از آن به پيشنهاد کمپاني برادران وارنر براي کار در زمينه صداگذاري فيلم به پاريس مي رود.بين سالهاي۱۹۳۷ _۱۹۳۵ چهار فيلم داستاني و يک فيلم کوتاه مي سازد که اسمش را در عنوان بندي آنها نمي آورد. در سال ۱۹۳۸ براي مدتي به نمايندگي دولت به هاليوود مي رود اما با روي کار آمدن فرانکو بار ديگر به کمپاني برادران وارنر مي پيوندد.
در اين سالها او تنها به ساخت فيلمهاي تجاري مي پردازد تا اينکه در سال ۱۹۵۰ با فيلم « فراموش شدگان » بار ديگر مطرح مي شود و جايزه بزرگ کن را با سر و صدا مي برد. فيلمي در مورد کودکان و نوجوانان مکزيک و زندگي خشن و بي سرانجام آنها. در فيلم، بونوئل به شيوه هموطنش پيکاسو عناصر واقعيت را تشريح عضوي مي کند و با بازسازي آن بر پرده با تدويني تکان دهنده به بيان خشن واقعيت مي پردازد و با نگاهي ژرف تا اعماق مسائل اجتماع فرو مي رود، آن را مي کاود و با تخيلات و تصورات رويايي خود در هم مي آمبزد.
« صعود به آسمان » فيلم ديگري است که در سال ۱۹۵۱ مي سازد و با وجود ارزش هنري فوق العاده از نظر شهرت به پاي « فراموش شدگان » نمي رسد. اين فيلم سرگذشت مسافرت گروهي است که با يک اتوبوس از روي تنگه اي در بالاي کوهستان و به هنگام رعد و برق عبور مي کنند. تصاوير رويايي بونوئل در لحظاتي حساس، با قطع فيلم، به آن حالتي کابوس گونه مي بخشد.
در فيلم « او » (۱۹۵۳ ) بونوئل به تجزيه و تحليل رواني مردي به نام فرانچسکو مي پردازد که فردي مومن و مورد احترام است ولي نسبت به همسر جوانش سوء ظن دارد تا حدي که دچار جنون شده و شبها از ترس، ميله بافتني همسرش را به سوراخ کليد فرو مي کند تا چشم موجودات خيالي ترس آور را کور کند. اوج فيلم در صحنه بحران روحي مرد است که حسادتش نسبت به همسرش در يک کليسا به جنوني مبدل مي شود و چهره کشيش و مردمي که براي دعا آمده اند در چشم او بصورت موجوداتي کريه در مي آيد که در گوش هم نجوا مي کنند و لبخند ميزنند.
در سال ۱۹۵۵با فيلم « زندگي جنايت بارآرچيبالدو دلاکروز » بار ديگر به تمهاي « او » برگشت. آرچيبالدو که هنوز کودکي بيش نيست در خيال خود مرگ دلخراشي را براي زنان طراحي مي کند اما هر بار پيش از اجراي نقشه دچار شک و ترديد مي شود و تعجب اينجاست که هر بار اين زنان زيبا به طريقي مشابه آنچه آرچيبالدو در ذهن داشته کشته مي شوند. روياهاي آرچيبالدو در واقع انعکاس تخيلات جنسي اوست. خيال و واقعيت در فيلم جوي متراکم و خفقان آور ايجاد کرده اند. فيلم سرشار از طنزي تلخ و گزنده و استعاراتي از مارکي دوساد است که تاثير زيادي بر بونوئل داشته است.
بونوئل از سال ۱۹۵۶ به بعد در فرانسه دو فيلم تجاري « نامش سرخي صبح است » و « هاله طاعون جنگل » را مي سازد که در آنها داستانهايي ساده را در قالبي سوررئاليستي بيان مي کند. اما در سال ۱۹۵۹در مکزيک فيلم « نازارين » را مي سازد که شاهکاري ديگر است.نازارين کشيشي مکزيکي است که سعي دارد فرامين مذهبش را بي هيچ سازشي با محيط تحقق بخشد.حمايت مستقيم او از رنجديدگان، دشمني کليسا را عليه او تحريک مي کند و او مجبور است نقش يک انقلابي را بازي کند. پس از آنکه او را به زنجير مي کشند زن فقيري هديه کوچکي به او مي دهد که از نظر بونوئل نمايشگر انساني ترين همبستگيهاي بشري است و اين در حالي است که نازارين نسبت به ايده آل هاي انساني قوانين مسيحيت دچار ترديد شده است.
در سال ۱۹۶۰ بونوئل فيلم « دختر جوان » را مي سازدکه در مورد مرد سياهپوستي است که به يکي از سواحل جنوب آمريکا فرار کرده و او را متهم کرده اند که به زن سفيدپوستي تجاوز کرده است. در همين سال « ويريديانا »را مي سازد که در آن عشق به همنوع و ديگر موازين اخلاقي را به سخره مي گيرد.
فيلم بعدي بونوئل که در سال ۱۹۶۱ ساخته مي شود « فرشته فناکننده » نام دارد که از نظر فرم و موضوع شبيه « عصر طلايي » است.گروهي از ثروتمندان يک شهر در قصر بزرگي به دور هم جمع شده اند و تحت تاثير يک نيروي نامريي نمي توانند از آنجا خارج شوند. عصبانيت و دلهره آنها را فرا گرفته و به نظر مي رسد که آنها قرباني هوسهاي خود شده اند. اين بار بونوئل با پرداخت ويژه خود از ديدگاهي سوررئاليستي انتقادات اجتماعي و مذهبي خود را بيان مي کند.
او دو سال بعد « دفتر خاطرات يک مستخدمه » ( ۱۹۶۳ ) را مي سازد که مورد توجه و تحسين منتقدين قرار مي گيرد. در اين فيلم بونوئل بي هيچ ترحمي به پستيها و حقارتهاي انساني اشاره مي کندو انسان براي او موجودي است متظاهر و تهوع آور، حتي مستخدمه خوش قلبي که از پاريس آمده تا در خانه اربابي کار کند! بونوئل سرگذشت افراد اين خانه را چيزي عجيب نمي داند و طرز زندگي آنها و روابط اخلاقي بين آنها را بطور سمبليک نشانه زندگي امروز آدميان مي داند.
« شمعون صحرا » ( ۱۹۶۵ ) در مورد يک قديس است و « زيباي روز » (۱۹۶۷) در مورد کابوسهاي خيانت يک زن به شوهرش است که به خودفروشي روي مي آورد.
بونوئل پس از آن« راه شيري » ( ۱۹۶۹ ) را مي سازد و بعد « تريستانا » ( ۱۹۷۰ ) که در مورد دختر يتيمي است که مورد تجاوز پيرمردي ثروتمند قرار مي گيرد. تريستانا عاشق مرد نقاشي مي شود اما به سختي بيمار مي شود و مجبور مي شوند يک پايش را قطع کنند و تريستانا بار ديگر مجبور مي شود بسوي مرد پير ثروتمند برگردد و با او ازدواج کند بدون اينکه توانسته باشد استقلال خود را در زندگي دردناکش حفظ کند.
پس از آن بونوئل فيلمهاي « جذابيت پنهان بورژوازي » ( ۱۹۷۲ )،« شبح آزادي » ( ۱۹۷۴ ) و « ميل مبهم هوس » ( ۱۹۷۷ ) را ساخت.
لوييس بونوئل نيمى آنارشيست حرص آور و نيمى هنرمندى جذاب بود. آثار او، مجموعه معماهايى هستند كه ظاهرى ساده دارند اما درونشان هميشه آزادي خواهى ثابتى وجود دارد: سقوط سمبل ها و يك سرى موقعيت هاى عجيب كه منجر به خلق سوررئاليسمى شعرگونه و ويرانگر مى شوند و واقعيتى بين رويا و حقيقت مى آفرينند. در واقع، بونوئل با تمام نبوغ و خشونت خاصش، شعرى اعجاب آور از واقعيتى عريان مى سرايد. شعرى كه در آن سازنده پازل، خود يكى از قطعات آن است. كارهاى او حال و هواى فرانسيسى دارند، كه حيوانات را دوست دارد و از آنها دفاع مى كند. براى او موش ها و عنكبوت ها و ساير موجودات زنده در طبيعت، انعكاس غريبى از معماهاى زندگى هستند. بونوئل نه مقام دولتى قبول كرد نه به كمونيست ها پيوست. آثار او نگاهى اجمالى اما تاثيرگذار دارند. موجى كه در آن ظلم و تبعيض طبقاتى اجتماع را به نقد مى كشد. بونوئل جهان نگرانى ها، دغدغه ها، محدوديت ها را زندگى مى كند و هميشه جامعه بورژوايى را زير سئوال مى برد.
آسمان بونوئلى، جهانى پر از نگرانى و محدوديت هاى بسيار ظريف بشر است. بشرى كه به خاطر شرايط بد يا فشار بيش از اندازه، غيرنرمال عمل مى كند. بونوئل يك شورشى است، او سر همه چيز با اصرار و اعتراض پافشارى مى كند و اين پافشارى را تا پايان عمر به عنوان ويژگى شخصيتى با خود دارد. او به نقيضه پردازى و طعنه و طنز سياه علاقه دارد. نثر او سوزان و شعرگونه است: بونوئل جنگى مداوم را بر ضد شرايط موجود انسان پيش مى برد. يك نبرد دائمى عليه تزوير. شايد كارهاى خود او گه گاه شعاعى از نور و اميد در اين جهان تيره باشند. در پايان همه اينها لوييس بونوئل يك كاشف سيرى ناپذير روح انسان هاست.
دوست او لوييس باروس پزشك و هنرپيشه كه لحظات آخر در كنار او بوده است مى گويد: «مرگ، مثل عشق هميشه در او وجود داشت. در آخرين لحظه ها، به طرز شگفت آورى هشيار بود. به خانواده اش گفت: «حالا ديگه مى ميرم، فوق العاده است.» فقط يك انسان ويژه مى تواند اين گونه بميرد.» و سرانجام بونوئل در ۲۹ جولاي ۱۹۸۳ به علت ابتلا به سيروز کبدي، در بيمارستاني انگليسي در شهر مکزيکوسيتي با کوله باري از آثار ارزشمند و در حالي که همچنان به آرمانهاي سوررئاليسم وفادار بود، دار فاني را بدرود گفت.لوييس بونوئل، سينماگران و فيلمهاي مورد علاقه اش:
از « جاده هاي افتخار » ساخته کوبريک، « رم » ساخته فليني، « رزمناو پوتمکين » اثر آيزنشتاين، « شکم چراني » به کارگرداني مارکو فري، که در واقع بناي يادبودي بر عياشيها و گوشتخواري دردناک ماست، از « گوپي سرخ دست » ساخته ژاک بکر و « بازيهاي ممنوع » اثر رنه کلمان خوشم مي آيد. فيلمهاي اوليه فريتس لانگ را خيلي دوست دارم. از باسترکيتون و برادران مارکس هم لذت مي برم. از فيلم « دست نوشته اي از ساراگوسا » مه که هاس، بر پايه رماني از پوتوسکي ساخته است خيلي خوشم مي آيد. اين فيلم را استثنائا سه بار ديده ام و نسخه اي از آن را از طريق مبادله با « شمعون صحرا » براي مکزيکو تهيه کردم.
فيلمهاي قبل از جنگ رنوار و « پرسونا » ساخته اينگمار برگمان را بسيار دوست دارم. از فيلمهاي فليني، از « جاده »، « شبهاي کابيريا » و « زندگي شيرين » خوشم مي آيد. متاسفانه فيلم « گاوميشها » ي او را نديده ام، اما فيلم « کازانووا » را نتوانستم تحمل کنم و ناچار شدم خيلي زود از سينما بيرون بزنم.
از فيلمهاي « واکسي » و « امبرتو د » ساخته ويتوريو دسيکا خوشم مي آيد. او در فيلم « دزد و دوچرخه » موفق شده است که از يک وسيله نقليه، يک هنرپيشه بيرون بياورد. من دسيکا را خوب مي شناختم و خودم را به او خيلي نزديک احساس مي کردم.
آثار اريک فون اشتروهايم و يوزف فون اشترن برگ را دوست دارم. از فيلم « زندگي زيرزميني » خيلي خوشم آمده بود.
از فيلم « از اينجا تا ابديت » خيلي بدم آمد؛ به نظر من يک ملودرام ناسيوناليستي و جنگ طلبانه بود که بي جهت سروصدا به پا کرد.
آندري وايدا و فيلمهايش را بسيار دوست دارم. خود او را هيچ وقت نديده ام اما سالها پيش يک بار در فستيوال کن رسما اعلام کرد که فيلمهاي اوليه من او را به فيلمسازي کشانده است. اين حرف يادآور تاثيري است که فيلمهاي اوليه فريتس لانگ در رشد هنري من داشته اند.
در اين تاثيرات پنهان و مداوم که از فيلمي به فيلم ديگر، و از کشوري به کشور ديگر رخنه پيدا مي کند، چيزي جالب و تکان دهنده وجود دارد. از وايدا يک بار کارت پستالي دريافت کردم که آن را با عبارت طنزآميز « مريد شما » امضاء کرده بود؛ و اين هنگامي مرا بيشتر تحت تاثير قرار داد که از او فيلمهايي ديدم که واقعا فوق العاده بودند.
« مانون » اثر کلوزو و « آتالانت » ساخته ژان ويگو را دوست دارم. ويگو را موقع کارگرداني يکي از فيلمهايش ديده بودم و خوب به خاطر دارم که چه اندازه جوان و لاغراندام و چقدر مهربان بود.
از فيلمهاي مورد علاقه ام بايد چند فيلم ديگر را هم اسم ببرم: فيلم انگليسي
« مرده شب » که آميزه ظريفي از چند داستان وحشتناک بود؛ فيلم « سايه هاي سفيد بر فراز درياهاي جنوب »، که آن را بر « تابو» اثر مورنائو کاملا ترجيح مي دهم، فيلم « تصوير جني » با بازيگري جنيفر جونز اثر شاعرانه و رازآميزي است که ناشناخته مانده است. يک بار که به مناسبتي از اين فيلم تعريف کردم، ديويد سلزنيک برايم نامه اي تشکرآميز فرستاد.
از فيلم « رم، شهر بي دفاع » بدم مي آيد. به نظرم آن تقابل سطحي ميان يک کشيش شکنجه ديده و افسر نازي که آنسوتر زني را روي زانويش نشانده و شامپاني مي خورد، تهوع آور است.
از فيلم « گنجهاي سيرامادره » که جان هيوستون آن را در نزديکي سان خوزه پوروآ کارگرداني کرده خوشم مي آيد. هيوستون سيتماگري درخشان و آدمي خوش قلب است.
• شبح آزادي:
عنوان فيلم « شبح آزادي » قبلا در يکي از تيترهاي فرعي فيلم « راه شيري » به ميان آمده بود : « آزادي شما شبحي بيش نيست . » ، و در واقع اداي احترامي است نسبت به کارل مارکس که در اولين جمله مانيفست مي گويد : « شبحي اروپا را فراگرفته است – شبح کمونيسم » . اولين صحنه فيلم ملهم از يک رويداد واقعي است : مردم اسپانيا هنگام بازگشت خاندان سلطنتي بوربن ها ، بر اثر نفرت از افکار آزاديخواهانه اي که ناپلئون به کشورشان آورده بود ، فرياد مي زدند : « زنده باد زنجير ! » در اين صحنه ، آزادي هنوز نوعي آزادي سياسي و اجتماعي است اما به زودي تغيير ماهيت مي دهد و به آزادي هنرمندان و آفرينش هنري بدل مي شود که مثل هر آزادي ديگري موهوم است.
• دختر جوان:
فيلم « دختر جوان » عکس العملي بود در برابر ديدگاه رايج و قديمي – که فقط خوب و بد وجود دارد – که در آن زمان در سيستم اخلاقي آمريکايي که براي مصرف سينمايي هم به خوبي تنظيم شده بود .
• سگ آندلسي:
« سگ آندلسي » از برخورد دو رويا پديد آمده است . سالوادور دالي از من دعوت کرده بود که چند روزي نزد او به فيگوئراس بروم . همين که به هم رسيديم برايش تعريف کردم که چندي قبل خواب ديده ام که يک تکه ابر باريک ماه را از وسط مي بريد و يک تيغ هم داشت چشم کسي را مي دريد . او هم گفت که شب قبل يک دست پر از مورچه را در خواب ديده است و اضافه کرد : « چطور است که از همين خوابها يک فيلم بسازيم ؟ » . اول پيشنهاد او را جدي نگرفتم ، اما بلافاصله در همان جا کار را شروع کرديم .
• فرشته فناکننده / ملک الموت:
« فرشته فناکننده » يکي از معدود فيلم هاي من است که دوباره ديده ام و باز از کمبودها و زمان بسيار کوتاه آن افسوس خورده ام . در اين فيلم برايم يک مضمون اساسي مطرح است : ناتواني عده اي از افراد در انجام آنچه مي خواهند انجام دهند : بيرون آمدن از يک سالن ، ناتواني غيرقابل توضيحي در ارضاي يک تمايل ساده .يک استعاره ، يک انعکاس اضطراب آور و صادقانه از زندگي انسان امروز ، تصاوير روياگونه اين فيلم ، حقيقت را منعکس نمي کنند ؛ بلکه آنرا خلق مي کنند .
• راه شيري:
در فيلم « راه شيري » اگر موقعيتها و مجادلات مسلکي مشخص آن را کنار بگذاريم ، در نظر من پيش از هر چيزي سيري است در قلمرو تعصب . در اين عرصه هر کس با شدت و خشونت به « تکه حقيقت » خودش چسبيده و حاضر است در راه آن بکشد و کشته شود . به علاوه تصور مي کنم آن جاده اي که دو زاير فيلم « راه شيري » طي مي کنند ، مي تواند براي همه ايدئولوژيهاي سياسي و حتي هنري قابل تعميم باشد .
• ميل مبهم هوس:
در « ميل مبهم هوس » بار ديگر بعد از سال ها به مضمون مرکزي فيلم « عصر طلايي » برگشته ام: تلاش بيهوده براي تصرف بدن يک زن . در طول فيلم سعي کرده بودم که حسي از وحشت و ناامني را به گونه اي که همه مي شناسيم و در اين دنيا تجربه کرده ايم به تماشاگران منتقل کنم .
… آخرين صحنه فيلم قبل از تصوير انفجار نهايي – آخرين نمايي است که من کارگرداني کرده ام ، و در آن دست زنانه اي مي بينيم که با دقت پارگي يک لباسِ زيرِ خونين را با نخ مي دوزد . اين نما بي آنکه دليلش را بدانم مرا مجذوب مي کند ، شايد به اين سبب که هميشه اسرارآميز باقي مي ماند .
• جذابيت پنهان بورژوازي:
به کارها و حرفهايي که تکرار مي شوند علاقه غريبي دارم . اين بار به دنبال بهانه اي براي نمايش يک حرکت مکرر بودم . … چند دوست که دلشان مي خواست در جايي با هم غذا بخورند ، اما هرگز موفق نمي شوند . پرورش اين ايده کار ساده اي نبود . ما پنج فيلمنامه گوناگون نوشتيم . مشکل اصلي اين بود که بايد ميان موقعيتهايي که معمول و منطقي بودند با انبوه موانع غيرمنتظره اي که بايستي ساده و عادي به نظر برسند ، تعادل مناسبي برقرار مي کرديم . در اينجا باز به عالم رويا متوسل شديم ؛ آن هم رويا در رويا . خوشحالي من بيشتر از اين بابت است که سرانجام توانستم مشروب دلخواهم مارتيني دراي را در فيلم بگنجانم .
• ويريديانا:
« ويريديانا » ، نام قديسه نه چندان شناخته شده اي است که در زمان فرانچسکوي قديس مي زيسته است . من خيلي پيش تر ، زماني که در مکزيک بودم ، به نام او برخوردم و در همان جا قصه فيلم به ذهنم خطور کرد . همانند همه فيلم هايم « ويريديانا » نيز با يک تصوير در ذهنم شکل گرفت ، و بعد از آن بود که دنباله ماجرا نقش بست.