من چندین بارباشتربه روستای محصور “بیده”درشن های روان بامردانی آبی پوش که همه لباسهایشان ازکرباسهای آبی رنگی بودکه زنهایشان بافته بودندودرهمان روســتا رنگ آمیزی کرده بودندمسافرت کردم. مردم فقیربودند و اکثر مردان وتقریباتمام بچه هاپابرهنه بودند بقدری باپای برهنه راه رفته بودندکه کف پاهایشان مثل کف پای شتربود…..
يك دفعه كه به» بيده» رفتم، اول محرم بود. بساط روضه، تعزيه و شبيه بازي در ميبد و همه آبادي هاي اطراف ميبد مانند بيده، يخدان، خانقاه، بفروييه و … برقرار بود. در حسينيه بيده هم، روضه خواني بود؛ ولي از همه مهمتر، بساط آش نذري برقرار بود. واقفي، املاكي را وقف كرده بود كه در ده روز اول محرم، بايد از درآمد وقفيات او، آش نذري مي پختند. روز اول، همه مردم براي گرفتن آش، رفتند. آش خوشمزه اي بود. همه خوردند. روز دوم، همه مردم هجوم بردند. روز سوم، تعداد مردم كم شد. روز چهارم هم آش تمام شد.
روز پنجم در كوچه ها جار مي زدند كه مردم بيايند آش ببرند؛ و روز ششم، عده اي، آش ها را براي حيواناتشان -گاو، ميش و الاغ- مي بردند و فقير تر ها، آش را مي خوردند؛ ولي همه معده ها، خراب شده بود. در همه آبادي هاي اطراف، آش مي پختند و لذا روستا هاي دور و نزديك هم آش نمي خواستند. آش ها مي ماند؛ ولي بايد بر مبناي نيت واقف، در تمام مدت ده روز اول ماه مبارك محرم، آش مي پختند.روز هفتم و هشتم، به ميش ها و الاغ ها هم آش مي دادند و بالاخره روز هاي آخر، مقدار زيادي از آش ها را در آب قنات مي ريختند كه ماهي ها هم بخورند؛ البته ماهي ها هم آش ها را مي خوردند و بعضي از آنها به علت اينكه لوبيا و يا نخود را درسته قورت مي دادند، مي مردند
. با پول مواد خام آش ها مي شد براي همه مردم كفش خريد؛ ولي بايد نيت واقف، عمل مي شد.
منبع:کتاب خاطرات شازده حمام
نویسنده دکترمحمدحسین پاپلی یزدی/ صفحه ۴۶ و۴۷ جلداول