شاهكارها هميشه با ژرفاي فرهنگي جامعه مربوطند، چه زماني كه پديد ميآيند و چه زمانهايي بعد كه به حيات بالندة خود ادامه ميدهند. بارزترين نشانههاي اين بالندگي و ارتباط در مورد كتابها نيازي است كه افراد انساني، در مقياس جهاني و يا در چارچوب محلي به داشتن آنها احساس ميكنند. بنا براين ميزان اقبال عمومي به يك كتاب و نيار به داشتن نسخه يا نسخههايي از آن با ميزان اهميت كار و در نتيجه درجة توفيق صاحب اثر نسبت مستقيم دارد.
در محدودة زبان و ادب فارسي شاهنامه فردوسي بيترديد يكي از دو يا سه اثري است كه بيش از همة آثار از توفيق و اقبال عمومي و در نتيجه چاپها و نسخههاي متعدد و متنوع برخوردار بودهاند. حجم زياد شاهنامه و تعداد ابيات آن كه بر شصت هزار بالغ ميشود چه در گذشتههاي دور، كه ميبايست با دست و نيروي انساني استنساخ ميشد و چه امروز كه تجهيزات پيشرفتة صنعت چاپ زمان و مكان را در نورديده همواره امكان دست يابي همگاني را به آن دشوار ميكرده است. مشكلي كه فيالمثل در مورد ديوان حافظ و يا گلستان سعدي، به عنوان رقباي كمي آن هرگز وجود نداشته است. براي رفع اين دشواري و امكان دسترسي آسان و همگاني، هميشه داستانهاي مستقل و پارهها و گزيدههايي از آن به بازار آمده و عطش و نياز جامعه بدان را موقتاً فرونشانده است؛ حال آن كه به لحاظ فرهنگي لازم بوده است كل آن در اختيار مردم قرار گيرد. پس اگر امروز شاهنامه را يكي از پر نسخهترين كتابهاي فارسي ميبينيم كه افزون بر هزار دستنويس كامل و ناقص آن در گوشه و كنار جهان شناسايي و معرفي شده، جاي هيچ تعجبي نبايد باشد.
در پهنة ادب فارسي و تاريخ قوم ايراني مردي به بزرگي فردوسي، كتابي به شكوهمندي شاهنامه و شهري به سترگي توس نداريم و در بسياري از ادب و تاريخ ملل ديگر هم.
فردوسي اينك افزون از هزار سال است كه بر پهنة زبان فارسي، و چه ميگويم بر اقليم پهناور دل ايراني فرمانروايي دارد. خوشا بر و بومي كه فرمانرواي كامكارش فرزانة نامبردار توس باشد و آييننامهاش، بهين نامة نامور. پس ايراني بايد خوشوقت و خرسند باشد كه افزون از هزار سال در پرتو «حماسة داد» زيسته و در سايه سار «سرو سايه فكني» آرميده است كه دهقان آزادة توسش با جان و دل پرورده و با خون جگر آبياري كرده است..
آن كه امروز شاهنامه ميخواند بايد بداند كه چه گوهري در كنار دارد و با كدام دل آگاه از پس سالها و سدهها راز ميگويد. بايد بداند كه ديگر شاهنامه نه يك تاريخ افسانهاي يا نه حتي يك حماسة داستاني، كه يك شاهكار انديشه و هنر و فرهنگ وادب وآيين ملتي به بزرگي ايران از عصر افسانهها تا دوران حاضر و به سخن ديگر يكي از سرمايههاي بزرگ انديشة بشري است و فردوسي فرزانة خردمند و سخنآوري كه توانسته است چنين شاهكاري را در درازاي زماني افزون از هزار سال در جهاني به گستردگي فرهنگ و انديشة ايراني به كرسي فرمانروايي بنشاند. خوانندة شاهنامه امروز بايد همة دانستههاي پيشين خود را كه از رهگذر افسانه پردازيهاي شيفته وار ودلدادگيهاي عاشقانة پيشينيان وچه بسا كه از سر دلبستگي به شاهنامه و احترام به فردوسي فراهم آمده از ياد ببرد و بر پاية يافتههاي نوآييني كه بيشتر و بهتر از هرجاي ديگر از سخن خود فردوسي به دست ميآيد به شناختي تازه برسد و آنگاه شاهنامه را بگشايد و به نام خداوند جان و خرد آغاز كند تا برسد به:
هرآن كس كه دارد هش و راي و دين | پس از مرگ بر من كند آفرين |
آفرين بر فردوسي كه سخن خود را با «جان خرد» آغاز كرد و با «هش و راي ودين» به پايان برد. هركس كه امروز پس از اين پايان بر فردوسي و كار سترگش آفرين نگويد و به روان تابناك او درود نفرستد گويي خود از پيشترها با «هش و راي و دين» بدرود گفته است.
شاهنامه از توس سر برآورد، توس بعد از شاهنامه قلب تپندة خراسان شد و بناي اين كاخ بلند گويي از آن شبي آغاز گرديد كه به ظاهر تاريك بود و به تعبير شاعر «چون شبه روي شسته به قير» همان شبي كه فرداي آن سپيدة تاريخ و هويت ايراني دميدن گرفت و نويد سرفرازي ملتي را داد كه امواج سهمگين توفان از همه سو بر او تاختن آورده و كم مانده بود كه همة هستي آن را با خود ببرد. آن شب دل افروز كه خواب بر سرايندة جوان ما آشفته كرده در ميانين سالهاي سدة چهارم هجري يا اندكي پس از آن بو.د و ره آورد آن داستان دلپذير بيژن و منيژه كه در زنجيرهاي از داستانها و سرگذشتهاي افسانهاي و تاريخي ايران كهن بر جستگي ويژهاي داشته است.
فردوسي كه بود و چه كرد؟
سال ۳۲۹ ﻫ/ ۹۴۰ م در تاريخ ادبيات ايران از دو جهت به يادماندني است: نخست اين كه رودكي سمرقندي ـ پدر شعر فارسي ـ در اين سال با زندگي بدرود گفت، و ديگر آنكه حكيم ابوالقاسم فردوسي ـ پدر حماسه ملّي و زنده كنندة زبان و موجوديت فرهنگ ايراني ـ در اين سال در روستاي باژ (پاژ، فاز، باز) واقع در يك منزلي شمال شرقي طابران توس ديده به جهان گشود. فردوسي از نجيب زادگان توس و از ميان طبقهاي موسوم به «دهقانان» برخاسته بود. از خانواده و كسانش آگاهي نداريم. نام او و پدرش در نخستين ترجمة شاهنامه به زبان تازي، كه در حدود سال ۶۲۰ ﻫ صورت گرفته( بنداري، ۱۹۷۰، ۳) «منصوربن حسن»، و كنيه و لقب شاعرياش بنا بر خود شاهنامه و كهن ترين منابع موجود دربارة سرگذشت وي، يعني تاريخ سيستان(تاريخ سيستان،۱۳۱۴،۷) و چهارمقاله، (۱۳۲۷ﻫ . ق، ۴۷) « ابوالقاسم فردوسي» آمده است. «دهقانان» كه فردوسي از ميان آنها برخاسته بود، گروهي از نجباي درجة دوم، و صاحب دولتاني بودند كه اهميت و قدرتشان به اين بازبسته بود كه ادارة محل خويش را ارثاً بر عهده داشتند؛ از امور لشكري بدور نبودند اما عموماً از راه درآمد املاك موروثي روزگار ميگذاشتند و خود را به دفاع از فرهنگ و ارزشهاي قومي و همچنين سرزميني كه درآن سكونت داشتند پاي بند ميديدند. اين گروه در هر وقت و زمان نزد معلمان ديني و آگاهان از گذشته، به خوبي تربيت و تهذيب ميشدند و در حفظ سنت و فرهنگ و روايات ملي كوشا بودند، چنان كه پيش از سقوط امپراطوري ساساني روايات تاريخي و داستانهاي ملي را ـ بدانگونه كه با آن ارتباط مييافت ـ حفظ داشتند و سينه به سينه به نسلهاي پس از خود انتقال ميدادند (مينوي، ۱۳۵۱، ۸ و حاكمي،۱۳۵۷، ۱۲۳۱-۱۲۳۷).
دوران كودكی و نوجواني فردوسي مقارن ايامي بود كه گروه دهقانان به ضرورت از پيش متشكلتر و بيدارتر بودند، براي آن كه زمزمة مخالفت با فرهنگ و ميراث رو به گسترش بود و نياز به يك بسيج همگاني براي حفظ دستاوردهاي فرهنگي و ابقاي تاريخ و قوميت ايران بيش از پيش احساس ميشد. فردوسي بمانند همة دهقانان هم طبقة خود اراضي و املاكي داشت كه ميتوانست از درآمد حاصل از آن تا سالها در امنيت اقتصادي و بدون دغدغة خاطر زندگي كند. بنابراين حدود شصت سال از عمر شاعر گرانماية توس، كه در دورة ساماني گذشت، بهترين دوران زندگاني اوست، زيرا كه جوان بود و برخوردار و تندرست و دوستكام، بويژه كه در اين دوران زبان فارسي ـ كه از ديار خراسان بزرگ سر بر كرده بود ـ رو در باليدن داشت و آثار گرانبهايي به شعر و نثر در دامان خود پديد مي آورد.
از همان سال ولادت فردوسي ستارة بخت سامانيان رو به تيرگي داشت، و آثار ادبار و ناسازگاري كه از سالهاي آخر حكومت امير ساماني، نصربن احمد (جلوس ۳۰۱ ﻫ ، وفات ۳۳۲ ﻫ/۹۴۳ م) پيدا شده بود، ميرفت كه تا چند دهة ديگر دست عناصر ايراندوست و خدمتگزار را به كلي از ادارة امور سرزمينهاي اجدادي كوتاه كند.
در آن سالها كه مصادف بود با دهههاي نخستين سدة چهارم هجري دو گروه متفاوت از ايرانيان فرهيخته بر كار بودند: گروهي تازي مآب و متمايل و پشت گرم به دستگاه خلافت بغداد، كه آثار خود را به زبان عربي و بر وفق مراد بغداد پديد ميآوردند، و گروهي «ايران گرايان» و ايران ـ دوستاني كه با خلافت بغداد همرايي و همسويي چنداني نداشتند و ترويج و گسترش فرهنگ و قوميت ايراني را ـ عمدتاً با كمك زبان فارسي دري ـ وجهة همت قرار داده بودند. امراي ساماني و وزيران ايران دوست آنان، كه دستگاه و قدرتي سزاوار توجه به هم زده بودند، از زمرة اين گروه دومند.
در آن سالها جنب و جوش ادبي و فرهنگي گويا در توس بيش از جاهاي ديگر نظرگير بود، بويژه كه طبقة دهقانان با آن روحية ايران گرايي و فرهنگ مداري به دلايل خاص تاريخي و جغرافيايي در اين ناحيه بيش از ديگر نواحي خراسان بزرگ يا قلمرو حكومت سامانيان باليده بودند. خوشبختي و توفيق فرهنگي توس در آن سالها بيشتر از اين روي بود كه اميري نژاده، خردمند، فرهيخته و دل آگاه از جانب سامانيان بر آنجا حكومت ميكرد. اين امير فرهنگ دوست ابومنصور محمد بن عبدالرزاق توسي بود كه نسب به «اسپهبدان» ايران و خانوادة كنارنگيان توس ميرساند، و به گواهي كارهايي كه كرده انديشهاي بلند و نژادي بزرگ داشته است.
يكي از مهمترين كوششهاي ايران گرايانة او گردآوري، تنظيم و سر و سامان دادن به تاريخ گذشتة ايران بود. به اين ترتيب كه از وزير و پيشكار خود «ابو منصور معمّري» خواست «تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياورند…» (قزويني، ۱۳۶۸، ۴۱) و بنشانند تا كتابها و كارنامههاي شاهان و زندگاني و اقدمات هر يك را از هرجا كه بود فراز آورند و در كتابي به نام «شاهنامه» گرد كنند. شاهنامة منثور كه نخستين كتاب نثر پارسي دري است و بعدها به پاس كوشش فراگير همين امير ايراندوست به شاهنامة ابومنصوري نامبردار شده ثمرة اين همت بود، و به واقع راه را براي فردوسي هموار کرد. با شناختي كه از كشمكشها و حركتهاي ضد ايراني در ميانة سده چهارم هجري داريم گردآوري اين داستانها و تدوين و بازنويسي آنها به فارسي دري امري حتمي و ناگزير بود، تا مدعيان ترك و تازي دريابند كه با چه قومي سر و كار دارند و با كدام پشتوانه فرهنگي ميتوانند با آنها به معارضه برخيزند! ابومنصور محمدبن عبدالرزاق سرانجام در سال ۳۵۲ ﻫ/ ۹۶۲م در حالي كه سپهسالار سامانيان و والي خراسان بود در جنگي ناجوانمردانه با حريفان كشته شد و از آن پس تا حدود سي سال خانوادة ترك نژاد سيمجوريان حاكم خراسان گشتند.
اين که روزگار فردوسي از زمان ولادت تا شروع به نظم شاهنامه چگونه گذشته است، بر ما روشن نيست. بي شك او هم مثل هر دهقان آزادة ديگري نگران سرنوشت ايران و تاريخ و فرهنگ سرزمين خويش بوده، و از اختلافات و نادانيها و بيفرهنگيهايي كه به بر كناري و انزواي خاندان عبدالرزاقيان و روي كار آمدن سيمجوريان انجاميد در رنج بوده و همزمان خود را براي اقدام دفاعي شايستهاي آماده مي كرده است.
آغاز به نظم شاهنامه به عنوان يك واكنش فرهنگي در برابر سلطة غلامان ترك، و آلسيمجور كه بر خراسان و توس غلبه يافته بودند، از دهة دوم حاكميت آنان آغاز شد و ابتدا دقيقي توسي، كه به نقل فردوسي «جوان و گشاده زبان» بود، احتمالاً در سال ۳۶۵ ﻫ/ ۹۷۵م نظم شاهنامة منثور را آغاز كرد، و اندكي بعد پس از سرودن هزار بيت به ناگهان در جواني به دست غلام خود كشته شد و كار نظم خداينامه نافرجام ماند.
مهتر گردن فراز
از اين هزار بيتي كه از دقيقي برجاي مانده و فردوسي آن را در شاهنامة خويش جاودانه كرده است، و همچنين قرائني كه از زندگي و احوال خصوصي دقيقي در دست است، چنين برميآيد كه او اگر زمان هم مييافت شايستگي لازم را براي تعهد نظم شاهنامه نداشت. اين بود كه ضرورت اين كار به عنوان پيامي همگاني در هيأت يك نياز بر فردوسي نهيب زد و او را به ادامة كار دقيقي برانگيخت. و چنين بود كه دهقانزادة توس، كه ديگر در اين سالها پا به حوالي چهل سالگي گذاشته و از هر جهت براي پذيرفتن اين رسالت خطير آماده شده بود، با نگراني از اين كه مبادا عمر و دارايياش در صورت درنگ بيشتر به اين كار وفا نكند مردانه قدم در اين ميدان نهاد.
در اين راه جوانمردي از دوستان همشهري وي به تشويق او همت گماشت و اسباب كار را برايش فراهم كرد، و به او قول داد نسخهاي از شاهنامة منثور را برايش بياورد.
مرا گفت: خوب آمد اين راي تو | به نيكي خرامد همي پاي تو | |
نـبشته مـن ايـن دفتـر پهـلوي | به پيش تو آرم، نگر نغنوي | |
گشاده زبان و جوانيت هست | سخن گفتن پهلوانيت هست | |
شو اين نامة خسروان بازگوي | بدين جوي نزد مهان آبروي |
در همين زمان دوست ديگر او، كه در برخي از نسخههاي كهن شاهنامه اسمش «اميرك منصور» ضبط شده است (فردوسي، ۱۹۶۷، ۱/۱۵) به او نيز قول همراهي داد:
بدين نامه چون دست بردم فراز | يكـي مهتـري بود گـردن فراز | |
جـوان بـود و از گـوهر پهلـوان | خردمند و بيدار و روشن روان | |
مرا گفت كـز من چه بايد هـمي | كه جانت سخن بر گرايد همي | |
به چيزي كه باشد مـرا دسـترس | به گيتي نيازت نيارم به كس … |
اما دريغا كه اين مهتر گشاده دل و گردن فراز در سن جواني بر دست «نهنگان مردم كشان» كشته و يا ناپديد شد، و فردوسي از وجود دوستي كارآمد و دل آگاه محروم ماند. همو بود كه به فردوسي سفارش كرده بود تا كتاب خود را، در صورتي كه به اتمام رسيد، به پادشاهي بزرگ تقديم كند، و فردوسي اين توصية او را در يادداشت:
يكي پند آن شاه ياد آوريم | ز كژّي روان سوي داد آوريم | |
مرا گفت كين نامه شهريار | گرت گفته آيد به شاهان سپار |
( شاهنامه، ۱۵)
در اين زمان كه بايد حوالي سال ۳۷۰ ﻫ/ ۹۸۰م باشد، هنوز شاهان ساماني بر سركار بودند. اما اين «مهترگردن فراز» كه فردوسي اين همه در آغاز كار به ياري او پشت گرم ميداشته است كيست؟ شايد يكي از دو پسر محمدبن عبدالرزاق توسي، فراهم آورندة شاهنامه منثور ـ عبدالله يا منصور ـ كه هر دو در زمان فرمانروايي «تاش» در خراسان، به رغم خاندان سيمجور، ميان سالهاي ۳۷۱ تا ۳۷۷ ﻫ به كار گماشته شدند، و از بخت بد در كشمكشهاي ميان تاش سپهسالار و سيمجوريان با خواري و بي سرانجامي ناپديد شدند(سيدي، ۱۳۷۰، ۴۷ به بعد) در همين سالهاي تاريك كه بنا بر برخي نسخههاي شاهنامه:
زمانه سراسر پر از جنگ بود | به جويندگان بر جهان تنگ بود |
فردوسي كار بزرگ نظم داستانهاي ملي را آغاز كرد و به رغم ناملايمات روي از ادامة كار درهم نكشيد، و تا سالها بعد با شور و دلبستگي به كار خطير خود ادامه داد.
نخستين ديدار با محمود غزنوي
چهارده سال كه از شروع كار فردوسي ميگذشت محمود بن سبكتگين به همراه پدرش براي نخستين بار از غزنه به خراسان آمد و پس از جنگ و گريزهايي كه در حوالي هرات و نيشابور با سالاران متمرد ساماني، ابوعلي سيمجور و فايق، داشتند سرانجام در «نبرد اندرخ» واقع در مسير دروازة رزان توس به پاژ در جنگي نمايان و سرنوشت ساز به تاريخ يكشنبه بيستم جمادي الآخر سال ۳۸۵ ﻫ/۹۹۵م دو سردار ياغي را هزيمت كردند. و محمود كه در اين زمان تنها ۲۶ سال داشت از همان بدو ورود به پاس دلاوريهاي نماياني كه از خود بروز داده بود، از جانب سامانيان به سپهسالاري كل خراسان رسيده و به سيفالدوله ملقب گشته بود.
ظاهراً فردوسي، كه يك سال پيش از آن تحرير نخستين شاهنامه را به پايان برده بود، ناظر اين دلاوريهاي محمود بوده و در سيماي او اميري جوان و جهان جوي ديده است. ستايشي هم كه با اشاره به سال ۳۸۵ در آغاز داستان گشتاسپ در هيأت يك رؤيا از محمود به عمل آورده ميتواند ناظر به همين ديدار نخستين باشد:
چنان ديد گوينده يك شب به خواب | كه يك جام مي داشتي چون گلاب | |
دقيـقي ز جـايي فـراز آمـدي | بر آن جام مي داستانها زدي | |
به فردوسي آواز دادي كه مـي | مخـور جـز بر آييـن كاووس كي | |
كه شاهي ز گيتي گزيدي كه بخت | بـدو نازد و لشكر و تاج و تخت | |
شهنشاه محمـود گيـرنده شهـر | ز شـادي به هر كس رساننده بهر | |
از امروز تا سال هشتـاد و پنـج | بكاهدش رنج و نكاهدش گنج |
(شاهنامه، ۶/۶۵)
اما اين ديدار به فرض آن كه اتفاق افتاده باشد ميتواند گذرا و حتي يك جانبه باشد، براي آن كه توقف محمود در حوالي توس و خراسان چنداني نپاييد، بويژه كه دو سال بعد ابتدا امير ساماني و چند ماه بعد از آن هم سبكتگين درگذشت. محمود به غزنه رفت و پس از كشمكشهايي كه بر سر جانشيني پدر با برادر خود اسماعيل داشت، سرانجام هم بر او و هم بر مدعيان حكومت ساماني فائق آمد، و تنها از آن پس يعني از سال ۳۸۹ ﻫ/ ۹۹۹م رسماً به عنوان سلطان بلا منازع غزنه بر تخت نشست. به نظر ميرسد كه فردوسي تا چند سال بعد هم با دربار غزنه ارتباط مستقيمي نداشت، بخصوص بعيد است كه سلطان محمود در اين سالها متوجه فردوسي و كار عظيم او شده باشد، هر چند كه وجود وزير كاردان و ايران دوست وي، ابوالعباس فضلبن احمد اسفرايني (صدارت: ۳۸۴-۴۰۱ ﻫ/۱۰۱۱م ) مي توانسته است ميان آنها وسيلة ارتباطي باشد.
چنان كه از خود شاهنامه بر ميآيد اين ارتباط براي نخستين بار به ۶۵ سالگي شاعر يعني سال ۳۹۴ ﻫ/ ۱۰۰۴م باز مي گردد، كه شاعر فرزند ۳۷ سالة خود را از دست داده و روزگار به درويشي و رنج مي گذاشته،( شاهنامه، ۹/۱۳۸) رخ لاله گونش به مانند كاه زرد گشته، موي سياه مشك رنگش چون كافور شده، و آواز داد و دهش محمود را شنيده، به اميد آن كه پيرانه سر شاه گردنفراز و دادگر غزنه وي را دستگير باشد و از جهانش بي نيازي دهد، به اشارة دستور فرزانه و دادگر ـ فضل بن احمد اسفرايني ـ زبان به ستايش محمود گشوده و «اين نامه بر نام او» پيوسته است (رك: شاهنامه، ۵/۲۳۷).
از چگونگي رفتن فردوسي به غزنه و تقديم شاهنامه به محمود آگاهي درستي نداريم. از شاهنامه در اين مورد چيزي به دست نميآيد، هر چند برخي منابع كم اعتبار مانند چهارمقاله و آثار كم اعتبارتر بعدي بدان تصريح دارند. آنچه مسلم است اين كه رابطة حسنه ميان فردوسي و محمود چند سال بيشتر دوام نيافت، براي آن كه در حوالي سال ۴۰۰ ﻫ/ ۱۰۱۰م در شاهنامه سخن از مذمت محمود ميرود، آنجا كه فردوسي در داستان يزدگرد رندانه از زبان رستم فرخزاد به پيشگويي اوضاع زمانة خود ميپردازد كه:
دريغ اين سرو تاج و اين داد و تخت | دريغ اين بزرگي و اين فر و بخت | |
كزين پس شكست آيد از تازيان | ستـاره نگـردد مگـر بـر زيـان | |
بريـن سـاليـان چارصـد بگـذرد | كزين تخمه گيتي كسي نشمرد | |
كشاورز جنگي شود بـي هـنر | نژاد و هـنر كمتـر آيد به بـر | |
ربايد همي اين از آن آن ازين | ز نـفرين نـدانـند بـاز آفـرين | |
نـهان بـدتر از آشكـارا شـود | دل شاهشان سنگ خـارا شود | |
بد انديش گردد پـدر بر پسـر | پسر بر پدر همچنين چارهگر | |
شـود بنـدة بـي هنـر شـهريار | نـژاد و بـزرگي نـيايد به كـار | |
از ايـران و از تـرك و از تـازيان | نـژادي پـديد آيـد انـدر ميـان | |
نه دهقان نه ترك و نه تازي بود | سـخنها به كـردار بـازي بـود | |
هـمه گـنجها زيـر دامـن نهند | بميرند و كوشش به دشمن دهند | |
زيان كسان از پي سود خويش | بجويند و دين انـدر آرند پيش |
اين درست زماني است كه به دنبال چيرگي محمود بر همة گردنكشان و ياغيان و استحكام پايههاي حكومت، تغيير عمدهاي در سياست وي نسبت به جناح ايران دوستان پيش آمد، و بي واهمه همة آناني را كه بنا به مصلحت مورد حمايت داشت از خويشتن براند و موجبات دلسردي آنان را فراهم آورد: اسفرايني وزير بر كنار شد و چندي بعد در زير شكنجه مرد ( ۴۰۴ ﻫ/ ۱۰۱۴م )، ابوريحان و ابوسعيد به گونهاي از سطوت محمودي آواره گشتند و ابنسينا به گونهاي ديگر تحت پيگرد قرار گرفت. طبيعي بود كه در چنين اوضاع و احوالي فردوسي هم آزرده خاطر و مورد بيمهري باشد.
سرآمد مرا روزگار بهي
از آن پس، چند سال پايان عمر شاعر آزادة توس در تيرهبختي و رنج و ناخشنودي گذشت. دلبستگي سي سالة فردوسي به كار نظم شاهنامه و قحطي ويرانگر سالهاي ۴۰۰ تا ۴۰۲ و عدم رسيدگي وي به امور زندگي سبب شد كه املاك و داراييهاي او يكي پس از ديگري از دست برود. اميد شاعر در جهت رسيدن به پاداشي در قبال نظم شاهنامه هم به نااميدي گراييد و او همچنان دلآزرده و خاطرخراشيده نگران سرنوشت كار و كتاب خود در زادگاه خويش ناظر بيمهريهاي زمانه بود، تا سرانجام در سال ۴۱۱ ﻫ/ ۱۰۱۵م يا ۴۱۶ در عسرت و تنگدستي سر بر خاك نهاد.
اما چرا شاهنامه مقبول طبع محمود واقع نشد؟ با آنچه گذشت جواب روشن است، با اين حال عوامل زير را ميتوان در مورد بدبيني محمود، و در نتيجه بياعتنايي او نسبت به فردوسي برشمرد ( اسلامي ندوشن، ۱۳۶۹، ۵۵):
۱- درباريان متعصّب و جناح عرب گراي دربار از او بدگويي كردند.
۲- فردوسي با وزير پيشين ـ اسفرايني ـ هم جهت و همراه بود ولي زماني كه شاهنامه بر محمود عرضه شد اسفرايني مغضوب و معزول شده و رقيب او ميمندي بر سر كار آمده بود.
۳- شاعران دربار غزنه ميتوانستند رقباي صنفي او باشند و حضور وي را در دربار برنتابند.
در مورد اين كه فردوسي چند سال بر سر نظم شاهنامه عمر گذاشته و بالاخره چه زماني آن را به پايان برده است، و آيا از آغاز تا انجام كتاب را مرتب سروده يا داستانها را به طور پراكنده به نظم درآورده و بعد تنظيم كرده است، گمانهاي بسياري ابراز شده است. حاصل سخن آن كه فردوسي نظم شاهنامه را رسماً از حدود سال ۳۷۰ آغاز كرد و طي مدت نزديك به بيست و پنج تا سي سال بخشهاي مختلف آن را به طور متناوب به نظم كشيد، و سرانجام يك بار به سال ۳۹۴ و بار دگر در حوالي سالهاي ۴۰۱ يا ۴۰۲ در آن تجديد نظر كرد. بنابراين ذكر بيست و پنج، سي، و سي و پنج سال ـ كه در جاهاي مختلف شاهنامه آمده ـ ناظر بر اين تاريخهاي ختم چندگانه تواند بود. فردوسی سرانجام پس از چند سال در به دری و درماندگی در سال ۴۱۱ یا ۴۱۶ در طابران توس غریبانه درگذشت و در باغی که بیرون دروازة رزان شهر ملک خود او بود، به خاک سپرده شد.
هجونامه، شيوة فكري فردوسي
در بعضي از دستنويسهاي شاهنامه بيتهايي در بدگويي از محمود غزنوي ديده ميشود كه بنابر پارهاي روايات مربوط به سرگذشت فردوسي، به هجونامهاي متعلق است كه وي پس از كدورت با محمود در يكصد بيت سروده است.
اساساً در وجود چنين هجونامهاي ترديد بسيار شده است. برخي برآنند كه ابيات هجونامه بعد از فردوسي و به احتمال از جانب همفكران او، يعني شيعيان و شعوبيان مخالف با طرز تفكر محمود جعل شده و به نام او رايج گرديده است (اسلامي ندوشن، ۱۳۶۳، ۳۲).
در مورد ترتيب و توالي شاهنامه گمان بيشتر بر اين است كه فردوسي کليت آن را با همين توالي موجود سروده و بعدمواردي را بر آن افزوده است. اين حدس بويژه در مورد داستان «بيژن و منيژه» بسيار نيرومند است.
از نظر ديني فردوسي بر مذهب اقليت و شيعه بوده است، احتمالاً شيعة اثني عشري، هرچند كه زيدي بودن و يا حتي اسماعيلي بودن او هم بكلي منتفي دانسته نشده است ( رك: زرياب خويي، ۱۳۸۱، ۲۲). شيوة فكري وي مبتني بر حكمت است با تأكيد بر اصالت خرد. فردوسي حكيمانه بر آن بوده است كه مناقشات نژادي را با معتقدات مذهبي نياميزد؛ به اين معني كه دلبستگي او به ميراث قومي و فرهنگ كهن ايران مانع از اخلاص ويژة وي نسبت به معتقدات اسلامي و تعظيم تشيّع و شيفتگي به خاندان پيامبر نبوده است، با اين حال شاهنامه را بايد كتاب فرهنگ و تاريخ و مدنيت ايراني دانست و متعلق به همة ايراني تباران و حتي انسانيت نه عرصة معتقدات ديني و باورهاي مبتني بر كيش و آييني معلوم و مشخص.
منبع: کتاب پاژ ۱۳-۱۴، ۱۳۷۳، ص۱۳۰-۱۳۸؛ از پاژ تا دروازة رزان، دکتر محمدجعفر یاحقی، ص ۳۹ـ۲۷
خردنامة شهرياران
شاهنامه بدون شك کهنسالترين كتاب منظوم، و در حكم نياي آثار ادبي فارسي است. از آثار شعري پيش ازفردوسي به غير از هزار بيت دقيقي ـ كه آن هم از دريا دلي فردوسي در سينة گشادة شاهنامه باقي مانده است ـ جز قطعات و ابيات پراكنده چيز چنداني به دست ما نرسيده است. هزارمين سال سرايش اين كتاب گرانسنگ را چند سال پيش گرامي داشتيم. يازده سده براي يك اثر بزرگ و بيرقيب عمر كمي نيست. شاهنامه بي هيچ گمان و دو دلي تنها نه در عرصة زبان فارسي كه در بسياري از زبانهاي ديگر از بسياري جهات نيز بي همتا و همال مانده است.
بنابراين افتخار پدري مجموعه سخن پارسي در انحصار اين كتاب باقي ميماند، و خداوندگار خود فردوسي كبير را در چشم و دل همه فارسي زبانان سرفرازي و بالا نشيني ويژهاي كرامت ميكند.
اين همه نام كه از فردوسي بر جاي است، اين همه افتخار كه تاريخ و مليّت ايران از يك سو و زبان و فرهنگ استوار پارسي از ديگر سو از رهگذر كار فردوسي فراچنگ آمده است، همه در گرو همين يك كار است: آفرينش شاهنامه.
آفرينش شاهنامه
اما شاهنامه خود چگونه كتابي است و اين نيك نامي و فرازمندي را چگونه فراهم آورده، سؤالي است كه ميكوشيم تا حدودي به آن پاسخ گوييم.
بخشي از داستانهاي پهلواني و روايات برجاي مانده از شاهان ايران باستان و سرگذشت اقوام و گروهاي پيشين، در پايان عهد ساساني يعني در اواخر سدة ششم ميلادي به عنوان (خوتاي نامگ) (Xvtâinâmag) (خداي نامه) به زبان فارسي ميانه (پهلوي) تدوين شده بود. پس از برافتادن ساسانيان چون روزگار عباسيان فرا رسيد «روزبه» ايراني معروف به عبدالله بن مقفّع (مقتول به سال ۱۴۲ يا ۱۴۵ ﻫ/۷۵۹ يا ۷۶۲م) براي نخستين بار مجموعة آن روايات را با عنوان سيرالملوك يا سير ملوك الفرس از پهلوي به عربي گزارش كرد. و پس از او چندين بار به صورت كامل يا خلاصه تحريرهايي از آن فراهم آمد و مورد استفاده عموم مؤلفان قرار گرفت (ياحقي ۱۳۸۷، ص بيست و دو به بعد) به طوري كه اغلب مورخان بعدي، كه در راه تدوين تاريخهاي عمومي يا منطقهاي كوششهايي كردهاند اطلاعات مربوط به ايران پيش از اسلام را از روي همين ترجمه برگرفتهاند. همين گزارش بود كه در سدة چهارم هجري/ دهم ميلادي مورد استفادة دانشوراني قرار گرفت كه از جانب ابومنصور محمد بن عبدالرزاق توسي براي تدوين و تنظيم روايات كهن مأموريت يافتند، و شاهنامة منثور ابومنصوري به عنوان نخستين كتاب مهم نثر پارسي دري بر همين اساس فراهم آمد.
در شاهنامه پس از ياد كرد همين ابومنصور، كه دهقان نژاد است و «دلير و بزرگ و خردمند و راد»، در اشاره به كار آن دانايان دانشور ميخوانيم:
زهر كشوري موبدي سالخورد | بياورد كين نامه را گرد كرد | |
بـپرسيدشـان از كيـان جهـان | و زان نامـداران فرخ مهـان: | |
كه گيتي به آغاز چون داشتند | كه ايدون به ما خوار بگذاشتند؟ | |
بگفتند پيشش يكايك مهان | سخنهاي شاهان و گشت جهان | |
چو بشنيد ازيشان سپهبد سخن | يكي نامور نامه افگند بن |
( شاهنامه، چ خالقي، ۱/۱۲)
در مقدمه شاهنامه ابومنصوري نام آن دانايان با شهري كه بدان تعلق داشتهاند چنين آمده است: شاخ از هري، يزدانداد از سيستان، ماهوي خورشيد از نيشابور و شادان از توس.
تدوين اين شاهنامه درست در آغاز سال ۳۴۶ ﻫ/۹۵۷م پايان يافت. نظر به اين كه افزون بر حسن تركيب و لطف بيان، جامع و تمام نيز بود و در تهيه و تدوين آن هم مآخذ معتبر قديم و خداينامههاي كهن مورد بهره برداري قرار گرفته بود و هم از روايات استوار و شفاهي ـ كه سينه به سينه در طول سدههاي دراز به آينده سفر كرده بود ـ بهره برگرفته بودند، بزودي مورد توجه خاص و عام واقع شد. و از همان آغاز ضرورت نظم آن به عنوان يك نياز ملي احساس گرديد، كاري براي نخستين بار دقيقي انجام دادن آن را بر عهده گرفت.
دقيقي كه در نسبت او به توسي از جانب برخي از حماسه پژوهان ترديد شده است (خالقي مطلق، ۱۳۵۵، ص ۱۱۷ به بعد) چندي بعد نظم اين شاهنامه را آغاز كرد و حدود يكهزار بيت از داستان گشتاسب و ظهور زردشت را به پايان برد كه بنا بر مشهور در حدود سال ۳۶۸ ﻫ/۹ـ ۹۷۸م، چنان كه فردوسي گفته است به علت بدخويي به دست غلام خويش كشته شد و كار نظم شاهنامه نافرجام ماند.
ضرورت نظم داستانهاي ملي به عنوان يك نياز مبرم قوي و دغدغة خاطري كه از بابت حفظ و استمرار تاريخ و فرهنگ ملي ايران در برابر تهاجم بيگانگان ترك و تازي براي همة دهقانان و آزادگان در پيش بود، استاد سخندان توس را بر آن داشت تا به دنبال نداي وجدان، در هيأت يك رويا به ادامة كار دقيقي فراخوانده شود و به شايستگي اين بار گران را به منزل برساند.
دلايلي روشن حاكي از آن است كه اين انتقال وظيفه از دقيقي به فردوسي يك حسن اتفاق بود، زيرا گذشته از آن كه هر دو هم ولايتي بودند و در مقطع حسّاسي به اين كار بزرگ دست زدند، در فردوسي صفات و امتيازاتي هست كه در دقيقي يا بكلي نيست يا اگر هست بسيار كم رنگ و ناچيز به نظر ميآيد. تقريبا ترديدي نداريم اگر دقيقي به اتمام شاهنامه توفيق مييافت فردوسي هرگز دست به اين كار نميزد و امروز ما از داشتن شاهنامه ـ يعني كتابي كه فردوسي به نظم در آورد ـ محروم بوديم.
اهميت شاهنامه
شاهنامه از دو جهت كمي و كيفي در ميان آثار برجستة فارسي برترين است، و حتي ميتوان گفت در زمرة شاهكارهاي ادبي جهان محسوب ميشود:
الف) از لحاظ كمّي: شاهنامه، براساس دستنويسهاي گوناگون حدود پنجاه تا شصت هزار بيت است و گاهي بيشتر، كه از اين حيث هيچكدام از آثار بزرگ زبان فارسي به پاي آن نميرسد. بر همين اساس تعداد واژههاي غير تكراري شاهنامه، كه بر پاية برخي از چاپهاي موجود آن افزون بر ده هزار است، در بين آثار پارسي از همه بيشتر است. و درصد واژههاي تازي آن، كه بر روي هم از چهار الي چهار و نيم درصد تجاوز نميكند، از همه آثار مشابه كمتر. چون در زمرة قديمترين آثار شعري و در حكم نياي زبان فارسي است روحي نامرئي از آن در تمامي آثار بعدي دويده و بيشترين حضور را در شريان زبان و فرهنگ ايراني پيدا كرده است.
قلمرو مورد ادعاي شاهنامه، اگر كيومرث را نخستين پادشاه بدانيم، تمامي تاريخ حيات چند هزار سالة قوم ايراني، و اگر كيومرث را چنانكه اسطورهها ميگويند نخستين انسان بدانيم پهنه تاريخ حيات انسان را تا روزگار شاعر (سدة پنجم هجري) ميپوشاند؛ چنانكه درونماية آن هم از تاريخ صرف و شرح جنگها و كردارهاي پهلواني در ميگذرد و در همة جنبههاي زندگي بشر، يا دست كم قوم پر سابقة ايراني گسترانيده ميشود.
ب) از نظر كيفي: بايد گفت چيزي از جنبههاي زندگي انسان آريايي، اعم از صوري و معنوي و فكري نيست كه در اين كتاب فروگذار شده باشد. پهناي قلمرو معنايي شاهنامه در مقدمة شاهنامه منثور بدين گونه باز نموده است:
« … و اين را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرين نگاه كنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و كار و ساز پادشاهي و نهاد و رفتار ايشان و آيينهاي نيكو و داد و داوري و راندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهر گشادن و كين خواستن و شبيخون كردن و آرزم داشتن و خواستاري كردن، اين همه [يا به عبارتي، خشك و تر زندگي انساني در روزگاران گذشته] را بدين نامه اندر بيابند» (قزويني، ۱۳۶۳، ۲/۳۶).
فردوسي با الهام از نبوغ خاص و حس شاعري ويژهاي كه داشت، حماسة قوم ايراني را كه مشحون به حكمت و فرزانگي نسلهاي گوناگون بود با نياز زمانه درآميخت و با القاي جهانبيني خاص خود مفاهيم آن را ژرفا و پهنا بخشيد. بگذريم از اين كه قوميت ايراني توانست به گونهاي ديگر خود را در آيينة شاهنامه ببيند و تدارك آن را به عنوان ميراثي مشترك تلقّي كند. به اين معني كه اگر شاهنامة فردوسي را ميراث گرانبهايي از كوشش ايرانيان سدههاي سوم و چهارم هجري/ نهم و دهم ميلادي براي احياي مفاخر ملي خويش و ذكر مجاهدتهاي آنان براي نگاهباني از سرزمين اجدادي و ميراث فرهنگي خود در برابر بيگانگان و مهاجمان بدانيم، اين كوششها از روزگاري آغاز شده بود كه ايرانيان بر اثر قيامهاي پياپي توانستند از ميانة سدة سوم هجري / نهم ميلادي استقلال از دست رفتة خويش را باز يابند و آثار حكومت خلفا را، كه با نام اسلام و شعار اسلام پناهي به صورتي نادلپذير در سر تا سر امپراتوري بغداد به كار گرفته مي شد، از سرزمينهاي اجدادي خويش بزدايند.
بنابراين براي تنظيم و ارائة كتابي كه امروز به نام شاهنامه در دست ماست نسلهايي گوناگون و دستهايي پرشور بر كار بودهاند تا بتوانند تاريخ و مظاهر فرهنگ و زندگي ديار خويش را از خاطرة افراد، و از گوشه و كنار شهرها و روستاها و از لابه لاي كتب و سويداي سينهها گرد آورند و به دست تواناي فردوسي حكيم بسپارند، تا او به ياري روح بلند خود بر آن همه مهر جاودانگي بزند. به اين معني شاهنامه شايد تنها كتابي باشد كه براي تكوين آن انبوهي از مردمان با نام و كم نام و بي نام نسلهاي پيشين تا روزگار شاعر دخالت داشته و گسترة تاريخي و ادبي آن را معنايي ديگر بخشيدهاند.
از لحاظ ادبي و فنّي، به رغم اين كه هنوز نسخه منقّحي از شاهنامه در دست نيست- كوششهاي استاد خالقي مطلق براي تدارك بهترين چاپ با امكانات موجود به جاي خود محفوظ و مشكور ـ اين كتاب مقام و موقعي ممتاز دارد. در استواري، انسجام، گونه گوني واژگان، خوش آهنگي و هماهنگيهاي موسيقايي شعر فردوسي نزد شعرشناسان جاي سخني نيست؛ چنان كه مقام و موقع شاهنامه به عنوان اثري كه بيشترين نقش را در حفظ و نگهداري و استحكام زبان فارسي بر عهده داشته، و در طول تاريخ به جريان كارهاي ادبي ما نيرو بخشيده است، در چشم آشنايان به ساختمان و سرگذشت زبان فارسي شايسته و والاست.
در كتاب شاهنامه تاريخ و معتقدات و آداب و رسوم، و بطور خلاصه كلية جلوههاي زندگي قوم ايراني به گونهاي عام و كلي مطرح شده، كه همواره در همة زمانها و نزد همة ايرانيان و حتي فارسي زبانان غير ايراني صرف نظر از كيش و مذهب و باورهاي منطقهاي به عنوان ميراثي مشترك، نه تنها مطلوب و دلپذير كه غرورانگيز بوده است. بنابراين شاهنامه در همه دورهها يكي از بهترين و مطلوبترين كتابها و همدم شبهاي تار آنان بوده است، و براي رونويس كردن آن به منظور دوباره خواني در محافل خانوادگي و يا انجمنهاي همگاني كوششهاي در خوري داشتهاند؛ بسياري از داستانهاي آن را به خاطر سپرده و با هنرمندي تمام در مجالس نقّالي و شاهنامهخواني مكرر به معرض اجرا و استفادة نسلهاي گوناگون گذاشتهاند.
به سبب شيفتگي به كار استاد توس و قهرمانان شاهنامه، داستانهاي متعددي در مورد او و كتاب و قهرمانان كتابش در نقاط مختلف ايران رواج داشته، كه بسياري از آنها حتي به نسلهاي امروز نيز رسيده است. شماري از اين داستانها را ابوالقاسم انجوي شيرازي سالها پيش در مجموعهاي سه جلدي با عنوان كلي «فردوسينامه» گردآوري و منتشر كرده است.
يكي از دلايل توفيق شاهنامه را، علاوه بر محتويات آن كه همه عبرت و پند و آزادگي و دادخواهي و دين پژوهي و آزاد انديشي است، بايد طينت پاك و سرشت نيكو و صميميت و علاقة سرايندة آن بدانيم كه با ايمان تمام و از روي كمال صفاي باطن عمري در راه نظم شاهنامه گام برداشته و زندگي و ثروت موروثي خود را بر سر اين كار گذاشته است. فردوسي از نظر فردي مردي بود خردمند و شيعه مذهب، كه از تركيب خرد و دين حكمتي متعالي پديد آورد، چنان كه نه سرگردانيها و بي سرانجاميهاي خرد محض را در آن راه بود و نه يكسونگريها و ظاهربينيها و خود فريفتگيهاي دينداران سطحينگر راه را در آن بر هرگونه تدبّر و تأمّلي بسته ميداشت.
صاحب شاهنامه فرزانهاي خونگرم بود كه طبع لطيف و خويي پاكيزه داشت و سخن او از دروغ و بدگويي و چاپلوسي به دور بود. تا ميتوانست الفاظ ناروا و دور از اخلاق و ادب به كار نميبرد، به طوري كه اين كتاب از حيث اخلاقي و انساني يكي از پاكترين و شايستهترين آثار منظوم فارسي است.
مندرجات شاهنامه
حماسة ملي ايران با ستايش خدا و خرد آغاز ميشود و پس از ستايش پيامبر و بزرگان دين و آوردن ابياتي در آفرينش انسان و جهان و سبب نظم كتاب، به اصل مطلب يعني شرح تفضيلي تاريخ و حيات قوم ايراني طي پنجاه پادشاهي از گيومرث تا يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساساني، ميپردازد، و در خلال آن از حالات رزم و بزم و فرمانروايي و مردمداري و داد و بيداد و كردارهاي پهلوانان و چاره انديشيهاي وزيران و دانايان و بخردان و زندگاني همراه با شكوه و سرافرازي از يك طرف، و گربزان و ديوان و ديو مردمان و بدكرداران از سويي ديگر سخن به ميان ميآورد.
وقايع شاهنامه از دورههاي نخستين و اساطيري يعني آغاز تمدن بشري و ظهور كشاورزي و آموختن رسم و راه زندگي و فراهم آوردن خوراك و پوشاك و بافتن و ساختن، و عصر تباهي ضحّاك و قيام كاوه و روي كار آمدن فريدون با شتاب ميگذرد. مرگ فريدون و تقسيم جهان ميان سه پسر او و جنگهاي آنان بر سر متصرفات پدري آغاز دورة كشمكش و تضاد و درواقع دوران مناسب با كردارهاي پهلواني است، كه با ظهور سام و زال و بويژه پس از تولد و بالندگي رستم اوج ميگيرد. عصر كيكاووس و كيخسرو و جنگهاي دراز ايران و توران در كينخواهي ايرج و بعد هم سياوش، با وجود شخصيتي تمام و كامل چون رستم، طولانيترين بخشهاي شاهنامه و از بسياري جهات زيباترين و شيرينترين بخشهاي آن را به خود اختصاص مي دهد. آغاز اين دورة پهلواني و سرشار از عاطفه و حادثه و رزم و بزم، پادشاهي منوچهر و پايان آن مرگ رستم و روي كار آمدن بهمن پسر اسفنديار است.
دورة سوم، حوادث نيمه تاريخي و نيمه داستاني شاهنامه است كه با روي كار آمدن بهمن ـ كه اردشير هم خوانده شده است ـ آغاز ميشود و پس از ذكر حوادث مربوط به عصر اسكندر ـ كه به روايت شاهنامه از تبار دارا نوادة دختري اسفنديار، و ايراني است ـ (اسلامي ندوشن، ۱۳۶۹،۱۰۷) و يادكرد كوتاهي از اشكانيان و وقايع مربوط به عصر ساسانيان از اردشير تا يزدگرد، كليتاً مطابق با تاريخ روايت ميشود؛ هرچند مايههاي داستاني و پهلواني آن همچنان نظرگير و تا حدود زيادي با ديگر بخشهاي كتاب هماهنگ است. عمدهترين و بارورترين مقاطع اين بخش پادشاهي اردشير و دورة بهرام گور و دوران درخشان و سرشار از تجربه و مدنيت و كشورداري و دادگستري و آباداني كسري انوشيروان است.
شاهنامه يك اثر حماسي
كتاب شاهنامه را عموماً از ميان انواع ادبي، (حماسه) مينامند. حماسه نوعي اشعار روايتي است كه در آن به بيان اعمال قهرماني و افتخارات نژادي و ملي يا فردي پرداخته ميآيد، به گونه اي كه شامل انواع مظاهر و مسائل گوناگون زندگي يك ملت در طول تاريخ آن نيز بشود. شاهنامه با داشتن شخصيتهايي برجسته و پهلوان نظير رستم، اسفنديار، سياوش، سهراب، فرود، گودرز، طوس، بهرام و… از لحاظ پهلواني و جنبههاي رزمي سرشار و غرور انگيز است. گذشته از سرگذشتهاي پهلواني، داستانهاي غنايي و شاعرانه، از قبيل بيژن و منيژه، زال و رودابه، خسرو و شيرين و داستانهاي خيالي اما پرمعنا و سرشار از رمز و راز، و حتي حكايتهاي عارفانه مانند پايان كار كيخسرو نيز هست، به اضافة بسياري رويدادهاي تاريخي كه اغلب فاقد كيفيت داستاني است.
بخش ديگري از اشعار شاهنامه جنبة اندرزي و تعليمي دارد، كه شاعر در آنها به طرح مسائل گوناگون فلسفي، اخلاقي، اجتماعي و فرهنگي پرداخته است، ابيات تعليمي شاهنامه را حدود ده درصد از كل آن برآورد كرده اند؛ (سرامي، ۱۳۶۸، ۴۱) كه با ظرافتي شاعرانه و خردي عملي و حكيمانه درآميخته و كتاب را در حوزة معيارهاي انساني و در وجه عملي آن به مجموعهاي از مكارم اخلاق بدل كرده است. نمونههايي از اين گونه ملاحظات نغز در ضمن و پايان داستانها بسيار آمده است.
پس از آن كه پهلوي سهراب جوان نادانسته بر دست پدر دريده ميشود و رستم به خطاي خود واقف ميگردد، روي ميخراشد و به درد ميگريد و خاك بر سر ميكند، فردوسي پايان كار را بدين گونه حكيمانه ميبيند و با اين بيان از گراني بار غم در دل خود ودر روح خواننده ميكاهد:
چنين است كردار چرخ بلند | به دستي كلاه و به ديگر كمند | |
چو شادان نشيند كسي با كلاه | به خمّ كـمندش ربـايد ز گـاه | |
چرا مهر بايد همي بر جهان | بـبايد خـرامـيد بـا هـمرهـان | |
چن انديشة گنج گردد دراز | همي گشت بايد سوي خاك باز | |
اگر هست ازين چرخ را آگهي | همانا كه گشته ست مغزش تهي | |
چنان دان كزين گردش آگاه نيست | ز چرخ برين بگذري راه نيست | |
بدين رفتن اكنون ببايد گريست | ندانم كه كارش به فرجام چيست |
(شاهنامه، همان، ۲/۱۹۴)
از اينگونه سخنان پيداست كه كارزارهاي خونين و كشته شدن نيكان و پهلوانان و ويران گشتن دودمانها و زبوني فرا دستان و بازيهاي روزگار، شاعر راز دان توس را اندوهگين و پژمرده حال مي كرده و او را در برابر رازهاي سر به مهر آفرينش در انديشه و سكوت فرو مي برده است. از اين رو گاهي در حالتي ميان شك و يقين، تأثرات خاطر خود را با سخناني زيبا و حكيمانه بيان مي كرده است. در همة اين موارد، شاعر آگاه ما از اين كه جهان و شكوه جهان گذران است، و آدمي بايد در اين سراي سپنجي، دلير و فداكار و خردمند و راست كردار و نيكودل از كنار همة غمها بگذرد، در رنج است.
پس از آن كه ضحّاك ستمگر به پاسخ كردارهاي ناستودهاش در كوه دماوند به بند كشيده ميشود، فردوسي حكيم اين گونه عبرت آموز داد سخن ميدهد:
بيا تا جهان را به بد نسپريم | به كوشش همه دست نيكي بريم | |
نباشد همي نيك و بد پايدار | همان به كه نيكي بود يادگار | |
همان گنج دينار و كاخ بلند | نخواهد بُدن مر ترا سودمند | |
فريدون فرّخ فرشته نبود | ز مشك و ز عنبر سرشته نبود | |
به داد و دهش يافت آن نيكويي | تو داد و دهش كن، فريدون تويي |
( شاهنامه، همان، ا/۸۵)
نمونه ابيات وصفي هم در شاهنامه كم نيست. وصفهايي كه براي سر و سامان دادن به داستانها و تجسّم كردار و رفتار و منش قهرمانانه كتاب ضرورت داشته، استاد توس در حد نياز از آنها سود برده است. اين توصيفها اعمّ است از وصف تن و توش و كردار پهلوانان و توصيف صحنههاي كارزار و صف آراييها و رجز خوانيها، و در كنار آن وصف سلاحها و اسبان و يا مظاهر گوناگون طبيعت. نمونه را به وصف لشكر كاووس، زماني كه عازم نبرد با شاه هاماوران است، بس ميكنيم:
چو كاووس لشكر به خشكي كشيد | كس اندر جهان كوه و صحرا نديد | |
جهان گفتي از تيغ و از جوشن است | سـتاره ز نوك سـنان روشـن ست | |
ز بس خـود زريـن و زريـن سپـر | بـه گـردن بـرآورده رخشـان تبـر، | |
تو گفتي زمين گشت زرّ و روان | هـمي بـارد از تيـغ هـندي روان | |
بــدريّده كــوه از دم گــاو دم | زمـين آمـد از سمّ اسـپان به خم |
(شاهنامه، همان، ۲/۷۰)
مضمون و محتواي برخي از داستانهاي شاهنامه از جوهر تراژيك نيز سرشار است. از آن ميان براي نمونه از سوگنامة سهراب ميتوان ياد كرد، كه با والاترين تراژديهاي جهان برابري ميكند. و با وجود آن كه نمونههاي جهاني آن در ابيات ديگر ملل فراوان و افزون از هشتاد و پنج است، با اين حال محققي انگليسي به نام پاتر كه اين قصهها را در كتابي گردآوري كرده پس از مقايسة همگي آنها داستان فردوسي را از نظر ساختمان و حوادث كاملترين و جامعترين همه ديده، و به همين لحاظ كتاب خود را هم رستم و سهراب ناميده است (مينوي، ۱۳۵۲، ۱۴).
هر چند شاهنامه در ظاهر مجموعهاي است از داستانهاي مستقل و سرگذشتهاي داستاني و تاريخي و نيمه تاريخي جدا از هم، با اين حال رشتهاي نه چندان نامرئي كه در آن انسان و يا به عبارتي انسان اهورايي اصل، و نبرد او با زندگي و جلوههاي اهريمنانة آن نيروي پيش برنده قلمداد مي شود، همه اين بخشهاي به ظاهر پراكنده را به هم پيوند ميدهد. بنابراين شاهنامه با همة اين گونه گوني رويدادها مجموعهاي يكپارچه و همگن است كه در آن از آفرينش کيومرث به عنوان آفريدة نخستين و يا به روايت شاهنامه نخستين پادشاه، تا كشته شدن يزدگرد هويت فرهنگي واحدي موج ميزند، كه مليت ايران و نبرد دائمي عناصر اهورايي با اهريمنان و نابكاران شاخصترين وجه آن را تشكيل ميدهد.
تو اين را دروغ و افسانه مدان
اين كه امروز، بمانند مواردي در گذشتهها برخي ممكن است گمان كنند كه شماري از داستانها و حوادث شاهنامه عاري از حقيقت تاريخي و در شمار افسانه و دروغ است و نميتواند براي دنياي امروز سودمند و آموزنده باشد، سخن تازهاي نيست. و گويا هم به ذهن گردآورندگان شاهنامه ابومنصوري رسيده و هم خود فردوسي از آن غافل نبوده است؛ و اتفاقاً در هر مورد پاسخ لازم هم از جانب خود آنان داده شده است. طرح اشكال و پاسخ آن در مقدمه شاهنامة منثور اين گونه آمده است:
«و اندرين چيزهاست كه به گفتار مَر خواننده را بزرگ آيد، و هر كسي دارند تا از او فايده گيرند. و چيزها اندرين نامه بيابند كه سهمگين نمايد و اين نيكوست چون مغز او بداني و تو را درست گردد و دلپذير آيد. چون همان سنگ كجا آفريدون به پاي باز داشت و چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند، و اين همه درست آيد به نزديك دانايان و بخردان به معني، و آن كه دشمن دانش بود اين را زشت گرداند» ( قزويني، ۱۳۶۳، ۲/۳۶).
فردوسي هم خود اين گونه هم آواز با گردآورندگان شاهنامة منثور، در اشاره به شاهنامه خود اعلام ميدارد:
تو اين را دروغ و فسانه مدان | به يكسان روشن زمانه مدان | |
ازو هر چه اندر خورد با خرد | دگـر بر ره رمـز معني بـرد |
(شاهنامه، ۱/۱۲)
آنان كه هنوز هم چنين ميانديشند بايد بدانند كه صدق و كذب آنچه در شاهنامه آمده، صدق و كذب منطقي نيست، اگر سخن فردوسي در بيان اين داستانها به گونهاي استادانه و خيال انگيز و بليغ است كه در خواننده اثر ميكند و او را با خود به دنياي حوادث ميبرد، ميتوانيم بگوييم واجد صدق هنري و حماسي، و در غير اين صورت به لحاظ هنري و حماسي كذب محض است.
سي سال رنج تاريخي فردوسي به بقاي (ايران) منتهي گشت، بقاي شاهنامه بقاي زبان و فرهنگ ايران بود، و اگر در زندگي قدر اين رنج سي ساله او را نداشتند پس از مرگ دوست و دشمن بر همت والا و پنجة شيرين او آفرين گفتند.
شاهنامه مونس مردمان شد، عامه بدان دل بستند و خواص از آن توشه برگرفتند. قدرتمندان با نزديك شدن به آن در جاودانگي نام خويش كوشيدند. و از نزديك به دو سده پيش بيگانگان حتي با روي آوردن به شاهنامه براي ترجمه و چاپ تمام يا بخشهايي از آن بر يكديگر پيشي گرفتند. نخستين و بعد هم بهترين چاپهاي شاهنامه و بهترين پژوهشها پيرامون اين كتاب در خارج از ايران صورت گرفت، هم اكنون هم بهترين ارادتها را به تربت و آرامگاه گرامي او بيگانگان نثار ميكنند. اين قصور را روح بلند و آزادة فردوسي بر ما نخواهد بخشيد.
روزي كه فردوسي پس از سي سال رنج كتاب خود را تمام كرد هم به كاري كه كرده بود اطمينان داشت و هم به آيندة كتاب خويش اميدوار بود. وقتي هم كه چند سال پس از آن در گوشه فراموشي در ميان همشهريان خود غريبانه ديده بر هم مينهاد، پايان كار و زندگي خويش را زمزمه ميكرد:
از آن پـس نـميـرم كه مـن زنـدهام | كه تخم سخن را پراكندهام{ | |
هر آنكس كه دارد هش و راي و دين | پس از مرگ بر من كند آفرين |
فردوسي هميشه به آينده اميد داشته و گذشته را چراغي فرا راه آينده ميديده است، و چنين است كه بايد گفت: شاهنامه هميشه آخرش خوش بوده است.
کتاب پاژ، شمارههای ۱۳-۱۴، سال ۱۳۷۳، ص۱ ، مقاله،۲/۳۶؛ از پاژ تا دروازة رزان، دکتر محمدجعفر یاحقی، ص ۴۹ـ۴۱