هفت خوان
… سرانجام کيکاووس به جاي پدرش کيقباد بعنوان دومين و نامدارترین شاه کياني بر اريکه سلطنت تکيه زد و تاج زرين حکومت ايران زمين را بر سر نهاد. اين در حالي بود که تمامي دشمنان و بدخواهانش سرکوب شده بودند و کشور در آرامش به سر مي برد و گنجينه شاهنشاهي نيز سرشار از سيم و زر و گوهر فراوان بود.
روزگار کاووس به خوشي و سرور مي گذشت و چون شب فرا مي رسيد به نشاط شبانه سرگرم مي شد. پهلوانان سپاه ايران زمين نيز در رکاب همايوني صف مي کشيدند و چاکران و خانه زادان نيز جز در مدح سلطان نمي سرودند. و کاووس مست از باده گساري فرياد سر مي داد : ياران، تخت شاهي و اورنگ پادشاهي تنها سزاوار دادگري چون من است، سزاوارکاووس شاه …
شبي از شبها رامشگري از ديار مازندران در بزم شاهانه حضور يافت. او چنگ بر گرفت و نغمه دلنوازي نواخت و آن را با سرودي خوش همراه ساخت :
که مازندران شهر ما ياد باد هميشه بر و بومش اباد باد
که در بوستانش هميشه گل است به کوه اندرون لاله و سنبل ست …
خواند و دل ربود و شادي بخشيد و شوري در دل شاه بر انگيخت که همانا لشکرکشي به مازندران و فتح اين بهشت هميشه بهار بود.
بزرگان و دلاوران سپاه اين رأي را نپسنديدند و به مصلحت ندانستند. جمله گفتند: « “جمشيد” و “فريدون” و “منوچهر” و “کيقباد” و ساير پادشاهان گذشته هرگز در انديشه فتح آن ديار نبوده اند» اما گوش کاووس بدهکار نبود. از اين رو جمله گردان پيکي چالاک را به شتاب به زابلستان فرستادند و از زال خواستند براي راي زني به پايتخت بيايد. زال با شنيدن اين خبر سخت برآشفت و لگام برگرداند. روزها و شب ها رنج سفر را بر جان خريد و به نزد کاووس رسيد اما دريغ که کلام آن پير فرزانه در گوش شاه چون گردکان بر گنبد بود.
سرانجام کاووس ، “توس” و “گودرز” را فراخواند و دستور حرکت سپاه را صادر کرد و جهت حراست از پايتخت نيز “ميلاد” را مأمور ماندن کرد و کليد گنج و سراي شاهي را به او سپرد.
سپاه گران کاووس پس از روزها و شب ها به کوه “اسپروز” رسيد و در پاي آن اردوگاه را برپا کردند. سپاه به فرماندهي گيو به شهرهاي زيادي تاخت و از آنچه در توان داشت براي ويراني و سوزاندن آن ها دريغ نکرد و از کشته پشته ساخت.
شاه مازندران که از اين همه غارت و کشتار به فغان آمده بود يکي از ديوان مازندران به نام “سنجه” را به نزد “ديو سپيد” فرستاد و از او کمک خواست. ديو سپيد چون کوهي به سپاه کاووس حمله کرد و هزاران ديو در لشکر او به ايرانيان تاختند و کشتند و زير پا له کردندو به نيش کشيدند. گردان سپاه اسير شدند و کاووس نيز در شمار آنها بود. ديو سپيد آنها را زنداني کرد و از آن رو که کاووس همچون “فريدون” و “جم” ، نامير آفريده شده بود ، به جادوي سياه او و همراهانش را نابينا کرد و دوازده هزار سپاهي را مأمور مراقبت از آنها نمود وگنجينه غارت شده کاووس را به “ارژنگ” ديو سپرد.
پس از اينکه اين خبر به زابلستان رسيد زال سخت اندوهگين شد و رو به رستم گفت: « ديگر دوران آسايش به پايان رسيده و دگر بار هنگامه ميدان و رزم است. به کين خواهي بسوي مازندران بتاز و دمار از روزگار ديو سپيد درآور. دو راه پيش رو داري: يکي راهي بس دراز که کاووس از آن به مازندران رفت و دوم راه کوتاه و پرآسيب. »
رستم پند زال را شنيد. ببر بيان را پوشيد. گرز گران بر دوش کشيد و پاي بر رکاب رخش به سوی مازندران تاخت.
خوان اوّل: بيشه شير
رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روزه راه را به يک روز مي پيمود، تا آنکه گرسنه شد. دشتي پر از گور پديدار شد. رستم پي بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوري را به بند در آورد. آتشي برافروخت و گور را بريان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نيستاني که نزديک بود درآمد و آنرا بستر خواب ساخت و برآسود.
اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به کنام خود باز آمد. پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در کنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس دمان بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دودست را برآورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت او فرو برد. چندان شير را برخاک زد تا وي را ناتوان کرد و از هم دريد.
رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي درآورده. گفت «اي رخش ناهوشيار، که گفت که تو با شير کارزار کني؟ اگر بدست شير کشته مي شدي من اين خود و کمند و کمان وگرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي کشيدم؟ » اين بگفت و تا بامداد بخفت.
خوان دوم: بيابان بي آب
چون خورشيد سر از کوه برزد تهمتن برخاست و تن رخش را تيمار کرد و زين بر وي گذاشت و روي براه آورد. چون زماني راه سپرد بياباني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود که اگر مرغ برآن مي گذشت بريان مي شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و ژوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود.
بيابان بي آب و گرماي سخت کزو مرغ گشتي به تن لخت لخت
چنان گرم گشتي، هامون و دشت تو گفتي که آتش بر او برگذشت
هم چنان مي رفت و با جهان آفرين در نيايش بود که تن پيلوارش از رنج راه و تشنگي سست و نزار شد و ناتوان برخاک گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از کنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد که ميش بايد آبشخوري نزديک داشته باشد. نيرو کرد و از جاي برخاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وي را بکنار چشمه اي رهنمون شد. رستم دانست که اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است. بر ميش آفرين خواند و از آب پاک نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا کرد و وي را در آب چشمه شست و تيمار کرد و سپس در پي خورش به شکار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پيش از خواب رو به رخش کرد و گفت: «مبادا تا من خفته ام با کسي بستيزي و با شير و ديو پيکار کني. اگر دشمني پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن».
خوان سوم: جنگ با اژدها
دشتي که رستم برآن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود که از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن برآن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. درشگفت ماند که چگونه کسي بخود دل داده و برآن دشت گذشته. دمان رو بسوي رخش گذاشت.
رخش بي درنگ ببالين رستم تاخت . رستم از خواب جست و انديشه پيکار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر کرد و چيزي نديد. با رخش تند شد که چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر ببالين گذاشت و بخواب رفت. اين حکايت دوبار تکرر شد و بار سوم رستم او را ديد که آتش از دهان بيرون مي ريخت.
اژدها غرّيد و گفت «عقاب را ياراي پريدن براين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. نامت چيست؟ جاي آن است که مادر بر عزای تو بگريد.» تهمتن گفت «من رستم دستان از خاندان نيرم هستم».
بدو اژدها گفت نام تو چيست؟ که زاينده را برتو بايد گريست
چنين داد پاسخ که من رستمم ز دستان سامم هم از نيرمم
اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن درآويخت که گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم بردريد. رستم از رخش خيره ماند. تيغ برکشيد و سر از تن اژدها جدا کرد. رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت کوهي بي جان برزمين افتاد. رستم جهان آفرين را ياد کرد و سپاس گفت و در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و رو بر راه نهاد.
خوان چهارم: زن جادو
رستم پويان در راه دراز مي راند تا آنکه به چشمه ساري رسيد پرگل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته درکنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردني ها درآن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز درکنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنکه اين خوان ديوان است فرود آمد و برخوان نشست و جام باده را نيز نوش کرد. سازي در کنار جام بود. آنرا برگرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت.
آواز رستم بگوش پيرزنی جادو رسيد. بي درنگ خود را در صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد. رستم از ديدار وي شاد شد و براو آفرين خواند و يزدانِ را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد. رستم تيز در او نگاه کرد و دريافت که زني جادوست. خنجر از کمر گشود و او را از ميان بدو نيمه کرد.
سيه گشت چون نام يزدان شنيد تهمتن سبک چون در او بنگريد
ميانش به خنجر به دو نيم کرد دل جادوان را پر از بيم کرد
خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب مي رفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد بسرزميني سبز و خرّم و پرآب رسيد. لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستري از گياه ساخت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش کوفت.
چو در سبزه ديد اسب را دشتبان گشاده زبان شد، دمان، آن زمان
سوي رخش و رستم بنهاده روي يکي چوب زد گرم بر پاي اوي
چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت «اي اهرمن، چرا اسب خود را در کشتزار رها کردي و از رنج من برگرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و برجست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنکه سخني بگويد از بن برکند.
دشتبان فرياد کنان گوش هاي خود را برگرفت و به دادگري نزد “اولاد” شتافت که درآن سامان سالار و پهلوان بود. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را کيفر کند.
اولاد و لشکرش نزديک رستم رسيدند. تهمتن بر رخش برآمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرّنده رو بسوي اولاد گذاشت. چون فراز يکديگر رسيدند رجز خواندند و بر هم آويختند. رستم تيغ آبدار را از نيام بيرون کشيد و پهلوانان را سر از تن جدا کرد و اولاد را به بند کشيد و از او خواست تا راستي پيشه کند و جاي ديو سپيد و “پولاد غندي” را به او بنمايد . رستم و اولاد شب و روز مي تاختند تا بدامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با ديوان نبرد کرده و آسيب ديده بود، رسيدند.
خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو
چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش برآمد و به هرگوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد. تهمتن از اولاد پرسيد «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت «آنجا آغاز کشور مازندران است و ديوان نگهبان درآن جاي دارند و آنجا که درختي سر به آسمان کشيده خيمه ارژنگ ديو است که هر زمان بانگ و غريو برمي آورد».
رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بردرخت بست وگرز نياي خود سام را برگرفت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد. چون بميان لشکر و نزديک خيمه رسيد چنان نعره اي برکشيد که گوئي کوه و دريا از هم دريده شد. ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش برذوي افتاد در زمان رخش را برانگيخت و چون برق براو فرود آمد و سرو گوش و يال او را دلير بگرفت و بيک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پرخون او را در ميان لشکر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و کوپال رستم را بچشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گريز پيشي مي گرفت. تهمتن شمشير برکشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاک کرد و چون خورشيد از نيمروز بگشت دمان به کوه اسپروز بازگشت.
رسيدن رستم نزد کاوس
آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت «اکنون جايگاه کاوس شاه را بمن بنما.» اولاد رستم را به جايگاه ايرانيان برد و تهمتن به نزد کاوس فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون توس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم کاوس را نماز برد و از رنج هاي دراز که بروي گذشته بود پرسيد. کاوس وي را درآغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد و گفت سپاه ما درين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام. پزشکي فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون ديو سپيد را در چشم بچکانم تيرگي آن يکسر پاک خواهد شد».
رستم گفت «من آهنگ ديو سپيد مي کنم. شما هشيار باشيد که اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشکري فراوان از ديوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت».
خوان هفتم: جنگ با ديو سپيد
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو بکوهي که ديو سپيد در آن بود گذاشت. هفت کوهي را که در ميان بود بشتاب در نورديد و سرانجام به نزديک غار ديو سپيد رسيد. گروهي انبوه از نرّه ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت «تاکنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا بدرستي رهنمون من بوده اي. اکنون بايد بمن بگوئي که راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟»
اولاد گفت «چاره آنست که درنگ کني تا آفتاب برآيد. چون آفتاب برآيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره مي شود و تو ازين همه نرّه ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت. آنگاه بايد که با ديو سپيد درآويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بروي پيروز خواهي شد».
رستم پذيرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و ديوان سست شدند و درخواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون کشيد و چون رعد غرّيد و از جهان آفرين ياد کرد و در ميان ديوان افتاد. سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاک مي افتاد و کسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنکه بکنار غار ديو سپيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد که سراسر آنرا غولي خفته چون کوه پر کرده بود. رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به کشتن وي شتاب نکرد. غرّشي چون پلنگ برکشيد و بسوي ديو تاخت. ديو سپيد بيدار شد و برجست و سنگ آسيائي را از کنار خود در ربود و درچنگ گرفت و مانند کوهي دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شير ژيان برآشفت و تيغ برکشيد و سخت بر پيکر ديو کوفت و به نيروئي شگفت يک پا و يک دست از پيکر ديو را جدا کرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم بهم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم درآويخت.
غار از پيکار ديو و تهمتن پرشور شد. دو زورمند بر يکديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا مي کردند. خاک غار بخون دو پيکارگر آغشته شد. رستم در دل مي گفت که اگر يک امروز ازين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ برمن دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت که اگر يک امروز با دست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهائي يابم ديگر روي به هيچکس نخواهم نمود. هم چنان پيکار مي کردند و جوي خون از تن ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و بخود پيچيد و چنگ زد و چون نرّه شيري ديو سپيد را از زمين برداشت و بگردن درآورد و سخت برزمين کوفت و آنگاه بي درنگ خنجر برکشيد و پهلوي او را بردريد و جگر او را از سينه بيرون کشيد. ديو سفيد چون کوه بيجان کشته برخاک افتاد.
زدش بر زمين همچو شير ژيان چنان کز تن وي برون کرد جان
فرو برد خنجر دلش بر دريد جگرش او تن تيره بيرون کشيد
همه غار يکسر تن کشته بود جهان همچو درياي خون گشته بود
رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه کاوس نهادند. از آنسوي کيکاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تاکي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است. از ايرانيان فغان شادي برآمد و همه ستايش کنان پيش دويدند و برتهمتن آفرين خواندند. رستم به کيکاوس گفت «اي شاه، اکنون هنگام آنست که شادي و رامش کني که جگرگاه ديو سپيد را دريدم و جگرش را بيرون کشيدم و نزد تو آوردم»
کي کاوس شادي کرد و بر او آفرين خواند و گفت « آفرين برمادري که فرزندي چون تو زاد و پدري که دليري چون تو پديد آورد، که زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شير افکني چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز بينم»
چنان کردند و ناگاه چشمان کاوس روشن شد. بانگ شادي برخاست. کيکاوس برتخت عاج برآمد و تاج کياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و فريبرز و رهام و گرگين و بهرام و نيو به شادي و رامش نشستند و تا يک هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيکار شدند و بفرمان کيکاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسيار از ديوان و جادوان را برخاک هلاک انداختند.
مهدی وفائی .. تابستان ۱۳۹۰ .. Mahdi vafaei
– منتخب شاهنامه _ محمدعلی فروغی
– داستان باستان _ محمود محبی