داستان:
عمو نوروز
نوشته ي: مرحوم صبحي مهتدي
يكي بود، يكي نبود. در روزگارهاي خيلي پيش، مردي بود به نام عمو نوروز. عمو نوروز سالي يك مرتبه، روز اول بهار از سرِ كوه پايين مي آمد. عمو نوروز كالاهش نمدي بود، زلف و ريشش را حنا مي بست، قدك آبي داشت. گيوه اي تخت نازك و شلواري حرير به پا داشت. عصا زنان به سمتِ دروازه ي شهر مي آمد. بيرون دروازه باغچه اي بود، پر از دار و درخت. از هر ميوه اي كه بخواهي درختي داشت. وقت آمدن عمو نوروز درخت ها پر از شكوفه بودند، و دور تا دور باغچه هم هفت جور گل، گل هاي رنگ به رنگ سبز مي شد. گل سرخ، گل نرگس، گل بنفشه، گل هميشه بهار، گل زنبق، گل لاله و گل نيلوفر.
صاحب باغچه پيرزني بود، كه عاشق عمو نوروز بود. پيرزن روز اول بهار، صبح زود بيدار مي شد، رختخوابش را جمع مي كرد و اتاق و حياط را جارو مي زد و زيباترين فرش خانه اش را مي آورد و توي ايوان پهن مي كرد.
در يك سيني هفت سين مي چيد. سير، سركه، سماق، سنجد، سيب، سبزي و سمنو. در سيني ديگر هفت جور ميوه ي خشك با نقل و نبات مي گذاشت و يك شمع هم توي شمعدان، دم سيني مي گذاشت.
ننه پيرزن، نيم تنه ي ترمه، تنبان قرمز و شليته اي زيبا به تن مي كرد. عود و عنبر و مشك به سر و صورت و گيس هايش مي زد و منقلِ آتش را هم درست و آماده مي كرد و يك كيسه ي كوچولوي اسفند هم پهلوش مي گذاشت. كوزه و قليان را هم آب گيري مي كرد، اما روي سر قليان، آتش نمي گذاشت و چشم به راهِ عمو نوروز مي نشست. همين جور كه نشسته بود، پلكِ چشم هايش سنگين مي شد و يواش يواش، خواب او را با خودش مي برد.
عمو نوروز قدم زنان از راه مي رسيد و مي ديد كه ننه پيرزن مثلِ هميشه خوابيده است. با خودش مي گفت: «بنده ي خدا چه تداركي ديده، چقدر زحمت كشيده، لابد از خستگي خوابش برده.»
و دلش نمي آمد كه ننه پيرزن را از خواب بيدار كند. مي آمد كنار ننه پيرزن مي نشست، گل هميشه بهاري از باغچه مي كند و روي سينه ي ننه پيرزن مي گذاشت، از منقل هم آتشي روي سر قليان مي گذاشت و چند پُك به قليان مي زد. نارنجي را از ميان دو پاره مي كرد، يك پاره اش را با قند و آب مي خورد و آتش هاي منقل را براي اين كه از بين نرود با خاكستر مي پوشاند و مي رفت.
آفتاب يواش يواش بالا مي آمد و بر ايوان مي تابيد. پيرزن از خواب بيدار مي شد. اول، چيزي دستگيرش نمي شد. يك كم كه هوش و حواسش به سرجا مي آمد، مي ديد اي داد و بيداد، به همه چيز دست خورده، قليانِ آتش به سرش آمده، نارنج از ميان دو تا شده، آتش ها زير خاكستر رفته است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته است.
مي گويند ننه پيرزن همه ي سال در انتظار عمو نوروز مي ماند و همه ي سال براي روز نوروز تدارك مي بيند تا روز اول سال عمو نوروز به ديدنش بيايد، اما هر سال پيش از رسيدنِ عمو نوروز خوابش مي برد.
مي گويند اگر عمو نوروز و ننه پيرزن، همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و چون هنوز دنيا به آخر نرسيده است، عمو نوروز و ننه پيرزن همديگر را نمي بينند و هيچ وقت هم نخواهد ديد.
قدك و شليته: لباس قديمي كه به ترتيب آقايان و خانم ها استفاده مي كردند.
عود و عنبر و مشك: عطر.
حاجي فيروز كيست ؟
نوروز يكي از زيباترين جشن هاي دنيا است . يكي از نشانه هاي نوروز ، حاجي فيروز است . حاجي فيروز مردي است كه لباس هاي قرمزرنگ به تن مي كند، در خيابان ها مي چرخد و مي خواند و مي رقصد. او در شب عيد يك دايره زنگي به دست مي گيرد و همراه با يك يا دو تن ديگر در همه جا مي گردد و شادي و نشاط مي پراكند .
گفته مي شود كه او و همراهانش نمادي از يك سنت كهن در آذربايجان هستند. اين سنت «قيشدان چيخديم» (از زمستان خارج شدم) نام داشت و براساس آن حاجي فيروز در خيابان ها آواز مي خواند تا به همه خبر دهد كه بهار آمده است و زمستان به پايان رسيده است. در مقابل اين همه شادي و نشاط كه حاجي فيروز براي مردم به ارمغان مي آورد، آن ها نيز پول و شيريني و هداياي ديگر به او مي دادند. تاريخچه ظهور حاجي فيروز به درستي معلوم نيست اما در تمام متوني كه به آيين هاي نوروزي در جاي جاي ايران در طول تاريخ اشاره كرده اند از حاجي فيروز و عمو نوروز نيز ذكري به ميان رفته است. در تمام مناطقي نيز كه زماني تحت سلطه ايران بوده اند حاجي فيروز چهره آشنايي است.
حاجي فيروز و عمو نوروز شخصيت هاي نوروز مي باشند. حاجي فيروز پرچمدار سنت از راه رسيدن بهار است. او صورت خود را سياه مي كند و لباس قرمز برتن دارد. مي خرامد و مي رقصد و روح شادي و نشاط را در تمام نقاط شهر و روستا مي پراكند. عمو نوروز، پيرمردي است كه لباس سنتي ايرانيان قديم را دربردارد و نمادي از سال جديد است. عمونوروز به كودكان هديه مي دهد و با دادن پول، شيريني و تخم مرغ رنگي دل آن ها را شاد مي كند.