فروغ فرخزاد درسال ۱۳۱۳ در تهران متولد شد. پدرش سرهنگ محمد فرخزاد ، مردي اديب و شعر دوست بود و در عين حال سخت گير، در کودکي به او خواندن و نوشتن آموخت و درآشنايي اش با ادبيات نقش مؤثري داشت. او گنجينه اي پربار از ادبيات کهن فارسي را فراهم کرد و فروغ بسيار از آن بهره برد. به طوريکه بيشتر شعرهاي سعدي وحافظ را حفظ کرد.اومانند خيلی ها، کودکي خود را دوست دارد و مي گويد آن روزها دگر برنمي گردند.
« آن روزها رفتند
آن روزها برفي خاموش
کز پشت شيشه در اتاق گرم
هردم به بيرون خيره مي گشتم
پاکيزه برف من چو کرکي نرم
آرام مي باريد. »
فروغ درسال ۱۳۲۸ پس از اتمام کلاس سوم در دبيرستان خسرو خاوربه، به هنرستان بانوان رفت و مدتي نزد خانم بهجت صدرا ، نقاش معاصر و مدتي نيز نزد پتگر به تحصيل فنون نقاشي پرداخت. در همين زمان به خواندن شعر با سرعت وحجم بيشتري ادامه داد وکم کم لحظه هاي سرودن به سراغش آمد .خود او می گويد:
« من وقتي۱۳ يا ۱۴ساله بودم خيلي غزل مي ساختم وهيچوقت چاپ نکردم. »
در۱۶سالگي با پرويز شاپورازدواج کرد و راهي اهواز شد. فروغ و پرويز قبل ازدواج همديگر را دوست داشتند و باهم نامه نگاري هاي بسياري زيادي داشتند. در همين زمان بود که لحظه هاي سرودن او بيشتر شده بود و اين چيزي بود که به مذاق زندگي خانوادگي او خوش نمي آمد. سال بعد صاحب پسري به نام «کاميار» شد. پرويز با شعر سرودن فروغ مخالف بود و به مي گفت يا زندگي و يا شعر و در آخر بعد از دوسال زندگي، فروغ بين شعر و زندگي يکي را برگزيد و با آن سر سختي غريزي که در وجودش بود، جانب شعر را گرفت. از شوهرش جدا شد و ازخانه اش دور شد.
« پيوند سست دو نام ازهم گسست :
دانم اکنون کز آن خانه ي دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اکنون که طفلي به زاري
ماتم از هجر مادر گرفته
ليک من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزورا
يارمن شعر ودلدار من شعر
مي روم تا به دست آرم اورا
اکنون شعر براي او جفتي ديگر بود. »
اشعار فروغ
درسال ۱۳۳۱ اولين مجموعه شعرش را با نام اسير منتشر کرد. سپس درسال۱۳۳۶ دومين مجموعه شعرش نيز با نام «ديوار» چاپ شد . درسال۱۳۳۶سومين مجموعه شعر خود را با نام عصيان منتشر کرد. «ديوار وعصيان درواقع دست وپا زدني مأيوسانه در ميان دو مرحله زندگي است» و در سال۱۳۴۱کتاب تولدي ديگر را منتشرکرد، کتابي که با آن فروغ نشان مي داد زبان خاص خودش را يافته وسرودنش از نو متولد شده است.
فروغ در عرصه بازيگري
در سال۱۳۳۷ و در۲۳ سالگي به سينما روي آورد و درمدت زمان کوتاهي برتکنيک هاي سينما تسلط يافت. درسال ۱۳۳۸ يعني يک سال پس از ورود به عرصه ي سينما از سوي «گلستان فيلم » براي تحصيل علوم سينمايي به انگلستان رفت. پس از باز گشت « گلستان فيلم» او را در ساخت فيلمي درباره ي مراسم خواستگاري در ايران وهمچنين فيلم هاي آب وگرما، موج ومرجان وخارا دريا ياري داد. همچنين در سال ۱۳۴۱ به سفارش مؤسسه ي کيهان فيلمي درباره ي چگونگي تهيه ي يک روزنامه ساخت و در همان سال به همراه يک گروه سه نفره به تبريز سفر کرد و فيلم«خانه سياه است» را درباره زندگي جذاميان ساخت که در سال ۱۳۴۲ جايزه ي بهترين فيلم مستند جشنواره فيلم «اوبرهاوزن» آلمان را به خود اختصاص داد.
او درخانه جذاميان با پسري به نام حسين آشنا شد و هميشه مي گفت اگه پرويز ، کاميار را از من گرفت ولي خداوند حسين را به من داد. حسين پسر يکي از خانواده هاي جذاميان بود که خود سالم بود. فروغ اورا خيلي دوست داشت و به او به چشم کاميار نگاه مي کرد.
فروغ در سال ۱۳۴۳چهارمين مجموعه شعر خود را با نام تولدي ديگر منتشرکرد. و در همين سال دستياري ابراهيم گلستان را در ساخت فيلم خشت و آينه به عهده گرفت. درسال ۱۳۴۵براي بار دوم به ايتاليا رفت و در دومين جشنواره سينماي مؤلف شرکت کرد. و در همين سال به او پيشنهاد شد به سوئد برود و درآنجا فيلم بسازد که فروغ نيز پذيرفت ولي هرگز نتوانست اين کار را انجام بدهد.
اکنون زني تنهاست
فروغ با پشت سر گذاشتن دوران عصيان، اکنون زني سي ساله است. آن روزهاي دل سپردن به دلبستگي و ديوانه وار دوست داشتن، اکنون سپري شده است و او زني تنهاست :
« آن روزها رفتند
آن روزهاي مثل نباتاتي که در خورشيد مي پوسند
ازتابش خورشيد پوسيدند
وگم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدهام پرهياهوي خيابان هاي بي برگشت
ودختري که گونه هايش را
با برگ هاي شمعداني رنگ مي زد. آه »
سرانجام فروغ در سن ۳۳ سالگي در روز دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ بر اثر تصادف جان سپرد و در روز چهارشنبه ۲۶ بهمن هنگامي که مي خواستند جنازه اش را در گورستان ظهيرالدوله به خاک بسپارند برف شروع به باريدن کرد و آن دو دست جوان، زير بارش برف مدفون شد.
وپيش از اين خود درباره مرگش سروده بود:
« مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
درزمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي ازفرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روزي پوچ همچون روزان دگر
سايه اي ز امروزه ديروزها »
فروغ از نگاه سهراب
شعر فروغ، سرنوشت او بود. همانطور که مرگ سرنوشت همه است. شعر دايره اي خالي است که شاعر با وجود خود آن را پر مي کند و فروغ آن چنان فضاي شعرش را از خويشتن خود آکنده است که شعرش با اسمش براي هميشه مترادف است و مثل اينکه ديگر شاعر نيست وفقط شعر وجود دارد. ولي او خود را سپرده و رفته است آن هم در سني که مي توانست همه چيز را در آن جان داد. و من سهراب از اين که مي توانستم زودتر فروغ را داشته داشته باشم ولي نتوانستم، بسيار اندوهگينم و هميشه با خود مي گفتم آيا جواب فروغ به من ” آري ” بود؟ و اي کاش قبل از رفتنش جوابش را مي شنيدم !
« دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشانم
چراغ ها ربطه تاريکند
چراغ ها ربطه تاريکند
کسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به مهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است. »
گرد آورنده:افسانه برهاني – دی ۸۹
منابع:
– کسي که مثل هيچکس نيست
– تولدي ديگر
– ديوار