درودی بهاری خدمت خوانندگان دانا و دوست داشتنی ستاره دانایی
همانگونه که قبلا اشاره شد ، این روز ها با حضور اینترنت و قدرت فراگیرش ، متاسفانه مردم ما از کتاب و کتابخوانی دور شده اند ، اما در این میان هنوز هستند کسانی که می نویسند و هستند کسانی که با جان و دل نوشته های آنها را می خوانند. هستند زن های فهیم و خوش قلمی در ایــــران ما که می نویسند . زنانی که نوشته هایشان به زبانها ی مختلف ترجمه می شود و جوایز بسیاری نیز از این قلم شیوا و دلنشین نصیب ایشان و ادبیات سرزمین مان می گردد.یکی از این ستاره ها، زویا پیرزاد است.
زویا پیرزاد، زاده ۱۳۳۱ در آبادان، نویسنده معاصر ایرانی ارمنی تبار است. او در شهر زیبا و مهربان آبادان متولد شد. در همانجا به مدرسه رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد. در سال ۱۳۸۰ با رمان چراغها را من خاموش می کنم، جوایز مهمّی همچون بهترین رمان سال پکا ، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه طعم گس خرمالو یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال ۲۰۰۹ شد. وی از معدود نویسندگان ایرانی است که تمام آثارش به فرانسوی ترجمه شده است. از جمله جوایز دیگر این نویسنده برجسته می توان اشاره کرد به:
جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶و جایزه کوریه انترناسیونال در سال ۲۰۰۹ برای داستان کوتاه طعم گس خرمالو/ دریافت نشان لژیون دونور از دولت فرانسه/اهدای نشان شوالیه ادب و هنر به زویا پیرزاد در سال ۱۳۹۳.
زویا پیرزاد کتابهایی نیز ترجمه کرده است، از جمله آلیس در سرزمین عجایب اثر لوئیس کارول و کتاب آوای جهیدن غوک که مجموعه ای است از هایکوهای شاعران آسیایی.
وی در سال ۱۳۷۰، ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷، سه مجموعه از داستانهای کوتاه خود را به چاپ رساند ؛ مثل همه عصرها، طعم گس خرمالو و یک روز مانده به عید پاک مجموعه داستانهای کوتاهی بودند که در یک کتاب گردآوری شدند و به دلیل نثر متفاوت خود مورد استقبال مردم قرار گرفتند.
اولین رمان بلند زویا پیرزاد، با نام “چراغها را من خاموش می کنم” در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسید. داستان این رمان که با نثر ساده و روانی نوشته شده است، در شهر آبادان دهه چهل خورشیدی میگذرد و شخصیتهای داستان از خانواده های کارمندان و مهندسان شرکت نفت هستند که در محله بوارده جدا از بومیان آبادان زندگی می کنند. داستان به سبک زنانه و از زبان شخصیت اصلی داستان ، زنی خانه دار به نام کلاریس بیان می شود و مشکلات و گرفتاریهای همیشگی زنها را سوژه نوشتن قرار می دهد.
رمان دیگرش عادت می کنیم ” که زندگی آرزو صارم زن مطلقه و بچه داری است که دلش می خواهد بعضی وقتها خودش را دوست بدارد و کاری که مطابق میل خودش است انجام دهد نه هرکاری که دختر و مادرش می خواهند.
علاوه بر این دو رمان که با اقبـال خوبی روبرو شد داستانهای کوتاه او نیز مخاطبین فراوانی دارد تکه ای از نثر کوتاه ملخ ها از داستان «مثل همه ی عصر ها» را انتخاب کرده ایم که با هم می خوانیم:
یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن ها سماورها را روشن کردند، جلوی آینه ها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند:شاطر آقا، یه خشخاشی. شاطرها چشم هاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نان های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه ها که قند کش می رفتند. بچه ها بُق کردند.
آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابان ها. پیکان ها دندان قروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبان های راهنمایی از وسط راه بندان ها سر بلند کردند و کلاغ ها را نگاه کردند که سرفه کنان پــــــــرواز می کردند. چراغ های راهنمایی چشم درد گرفتند. گربه ها از ترس موش های گنده ی جــــوی های بی آب پریدند روی شاخه های خشک چنارها. شاخه ها شکستند و گربه ها افتادند روی سگ ها که کنار پیاده روها کیسه های نایلون می جویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغـازه دارها از جا پریدند و به مشتری ها فحش دادند که به مغازه دارها فحش می دادند که جنس ها را گران می فروختند.درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچ شان را پیچانده باشد همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوه ای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خش دار گفتند: ملخ ها دارند به شهر حمله می کنند.
مردها شلوارهاشان را روی پیژاماهای آبی راه راه پوشیدند، دفترچه های پس انداز را از زیر تل رختخواب ها بیرون کشیدند و دویدند طرف بانک ها. زن ها دمپایی ها را چپ و راست پا کردند و سربرهنه خودشان را رساندند به نانوایی ها. بچه ها به قندان ها حمله بردند.
شاطرها نان پختند. کارمندهای بانک ها پول ها را شمردند دادند دست مردم. مردم پول ها را نشمرده دادند به دکاندارها. دکاندارها پول ها را ریختند توی دخل ها. دخل ها که پر شد ریختند توی جیب شان؛ جیب ها که پــــر شد ریختند تـوی کارتن های خالی صابون های عطردار. اسکناس ها بوی عطر گرفتند. دکاندارها از بوی عطر گیج شدند. نانواها کیسه های خالی آرد را تکاندند. گاوصندوق های خالی بانک ها خمیازه کشیدند و مـردم ماندند که بسته ها و گـــونی ها و حلب ها و پاکت های عظیم برنج و عدس و لوبیا و گندم و نخود و خرما و پنیر و روغن را چطور به خانه ها برسانند. رادیوهـا فـــــریاد می زدند: ملخ ها دارند می آیند.
مردم دویدند توی خانه ها و به درها قفل زدند؛ پنجره ها را بستند و تمام سوراخ ها را گل گرفتند. شهر ماند و سگ ها و گربه ها و موش ها و صف دراز مورچه های عدس به دست که آرام آرام می رفتند. کلاغ ها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند: آمدند، ریختند، بردند، ملخ ها ! مردم توی خانه ها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجره های بسته به آسمان منتظر نشستند.
چندین و چند بار خورشید راه افتاد و از این سر آسمان به آن سر رفت و خوابید و بیدار شد و رفت و آمد و شهر خالی را نگاه کرد که در خیابان ها و کوچه هاش موش ها دنبال گربه ها کرده بودند و گربه ها دنبال سگ ها و سگ ها دنبال موش ها.
از ملخ ها خبری نبود. گلوی رادیوها پاره شد و مشت مشت سیم زرد و آبی و قرمز ریخت بیرون. مـــردم از نشستن و انتظار کشیدن حوصله شان سر رفت و شروع کردند به خوردن. روزهای اول فقط برای سیر شدن، روزهای بعد از زور بیکاری. کم کم خوردن شد عادت.
صبح ها که بیدار می شدند شروع می کردند به خوردن تا شب می شد و می خـــوابیدند و صبح بیدار می شدند و می پختند و می خوردند. خوردن شد کار، سرگرمی، عشق، دلیل زندگی.و این عمل مداوم و بی وقفه در شب ها و روزهای تاریک ادامه داشت…
اما هیچ کس ،هیچ وقت نفهمید چه شد که ملخ ها به شهر نیامدند!….
منابع:
فرخزاد، پوران
کارنمای زنان کارای ایران«از دیروز تا امروز»
زنان در داستانهای زویا پیرزاد/ مهستی شاهرخی
سه کتاب اثر زویا پیرزاد
گردآوری: مژگان ربانی