ای نام تو بهترین سرآغاز بینام تو نامه کی کنم باز*
یکی از انواع ادبی معروف و گسترده در زبان پارسی ، ادبیات غنایی است. در ادب پارسی در کنار قالب غزل برای بیان مضامین غنایی و عاشقانه ،مثنوی نیز رواج دارد.که بنیانگزار آن نظامی گنجه ای شاعر بزرگ قرن ششم هجری است.این شاعر در بیان مضامین عاشقانه در قالب مثنوی و در داستانسرایی به حد کمال رسید تا جایی که خواسته یا نا خواسته شعرای بعد از او همه ازین قالب استفاده کردند.شاعران زیادی از شیوۀ داستانسرایی در قالب مثنوی ؛از خسرو و شیرین و لیلی و مجنون نظامی الهام گرفتند که معروفترین آنها جامی شاعر قرن نهم ومنظومه معروف لیلی و مجنون و یوسف و زلیخای اوست.
نام لیلی و مجنون در ادبیات پارسی و عرب فراوان به چشم می خورد، ولی آنچه نظامی حکایت می کند ورای همه ی اینهاست.از خسرو و شیرین هم حکایتهایی قبل از نظامی نوشته شده است که از آن جمله می توان به حکایت خسرو و شیرین در شاهنامه فردوسی اشاره کرد. اما آنچه نظامی نوشته است ، زیباترین داستان عاشقانه و اثر گذار ترین آنها قلمداد می شود.
پایه و اساس هر داستانِ خوب ،پردازش و پرورشِ شخصیت های داستان است. نظامی پیش از هر چیز به شخصیت پردازی و نمایش افکار و رفتار شخصیت های داستان خود پرداخته است.او عشق زمینی را چنان زیبا و شیرین تفسیر می کند که آن را پلی برای رسیدن به عشق الهی قرار می دهد.
داستان خسرو و شیرین ماجرای عشق خسرو پرویز “پادشاه معروف ساسانی” به شیرین ، شاهزاده ارمنی است. داستان از آنجا آغاز می شود که شاپور کارگزار خسرو پرویز که در نقاشی تبحر بسزایی داشت تصویری از خسرو پرویز می کشد ، این تصویر به دست شیرین می رسد و شیرین که” برادرزاده مهین بانو شاه ارمن است “عاشق جمال خسرو پرویز می شود و پس از کشمکشها و اتفاقات زیاد ،عاقبت شیرین به قصر شاه ایران راه پیدا می کند . در مقابل فرهاد نیز عاشق و دلباخته شیرین است و هنگامی که آوازه عشق فرهاد به گوش پادشاه ایران می رسد ،او را به حضور می طلبد و چنین گفتگویی با او می کند که یکی از شاهکار های ادبی ایران و از زیباترین بخشهای منظومه خسرو و شیرین است:
نخستین بار گفتش کز کجائی بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر نیابی سوی او راه بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوستیش از طبع بگذار بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا در غمش میترسی از کس بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی
و اینجاست که خسرو ،سنگی سنگین پیش پای فرهاد می نهد که داستان معروف کندن کوه و کشیدن جوی آبی است به قصر شاه. پایان داستان خسرو و شیرین با تمام زیبایی ها و فراز و فرودهایش بسیار دردناک و غم آلود است.خسرو به دست فرزند ناخلف ” شیرویه” کشته می شود و شیرین نیز در کنار معشوق جان می سپارد.
و اما داستان لیلی و مجنون:
حکایت عشقی است در زبان عرب ،که بین “لیلی”دختر خردسالی از یک قبیله با” قیس” پسری از قبیله ای مقابل در مکتب شروع می شود و با درد و حرمان بسیاری پیش می رود و ناکامی های زیادی را در بر دارد.
در میان تعصّبات کور وبی منطق اعراب عشقی خالص و کودکانه شکل می گیرد و نمو میکند و پس از ناکامی های زیادی در خاستگاری قیس از لیلی ، دختر را به ابن سلام می دهند ولی دختر همچنان در عشق قیس که حالا دیگر مجنون نام گرفته است می سوزد و دم نمی زند و مجنون نیز راه بیابان گرفته و با دد و دام همنشین می شود. ودر پایان نیز لیلی از این دوری می میرد و مجنون نیز بر سر مزار او جان به جان آفرین تسلیم میکند.
عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا تا راز نگردد آشکارا
کردند شکیب تا بکوشند وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود خورشید به گل نشاید اندود
چون شیفته گشت قیس را کار در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام نگرفت هیچ منزل آرام
یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی میداد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند از شیفته ماه نو نهفتند
لیلی چون بریده شد ز مجنون میریخت ز دیده درّ ِ مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری میخواند چو عاشقان به زاری
کوشید که راز دل بپوشد با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور دل پرغم و غمگسار از او دور
میکند بدان امید جانی میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان سرپای برهنه در بیابان
هر شب ز فراق بیت خوانان پنهان رفتی به کوی جانان
قطعه ای از “عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر “را اشاره کردیم ولی سخن گفتن از این عشق افسانه ای در این مجال اندک ،میسر نیست. خواندن این دو مثنوی شیرین و چشیدن طعم بی نظیرش را به خوانندگان عزیزواگذار می کنیم.
* بیت آغازین داستان لیلی و مجنون
تلخیص و گردآوری: مژگان ربانی