قسمت دوم :
در اینجا همهمه ی غیر قابل تصوری برخاست. از هر طرف صدای شوخی و استهزاء شنیده می شد مردم قهقهه می زدند و فریاد می کشیدند.به طوری که صدای آقای پایا که می کوشید درباره ی چیزی توضیحاتی بدهد به هیچ وجه شنیده نمیشد.
}…{
آقای پایا :چتونه؟چرا شیهه می کشید؟
مگر نمی بینید فیل هم مثل چیزهای دیگر است.پس چرا نمیشود فیل را فروخت؟
مگر شما نبودید که مثلا در موقع حراج دمپایی ها یا میخ ها نمی خندیدید؟
چرا؟ چون آنه میخ یا دمپایی بودند؟
خوب حالا هم ما فیل می فروشیم
کجای این کار خنده دار است؟
اگر فیل من در آوردی بود باز حق با شما بود
اما من که از خودم نساخته ام!
ایناهاش اسمش در فهرست نوشته شده است
و هر کس که میل داشته باشد می تواند به فهرست مراجعه کند و متقاعد شود که در اینجا نوشته شده است:”فیل”
بنابراین هیچ دلیلی برای خنده وجود ندارد.
پس از یک چنین نطق مدبرانه ای خنده مردم قطع شد.
و فقط وقتی دو ژاندارم فیل را به میدان آوردند “آه “متعجبانه و هیجان آمیزی از جمعیت برخاست.
فیل با خونسردی ظاهری و باطنی غیر عاذی اجازه داد که به حراج گذاشته شود.
فقط در همان آغاز که اعلام کردند بهای آن مبلغ دویست گروش است غرورش جریحه دار شد و چیزی نمانده بود که با یک حرکت تند خرطوم،ضربتی به سر آقای پایا وارد کند.}…}
بالاخره حراج شروع شد.گه گاه ،بعضی ها یک پارا یا گروش به قیمت فیل می افزودند.
کاملا معلوم بود که کسی نیازی به فیل ندارد فقط محض خنده قیمتش را بالا می بردند زیرا هر افزایشی با کنایه و شوخی و متلک توام می شد.
نیکچوی صابون پز بیش از هر کس دیگری به جریان حراج غلاقه مند بودزیرا که او عمده ترین طلبکار صاحب فراری باغ وحش بود و بالطبع برداشت او از درامد حراج بیش از سایر طلبکاران میشد.بهمین جهت نیکچوی نگون بخت تلاش میکرد هر شیئی حتی نیم گروش هم که شده بیشتر فروخته شود.
او در حالی که مواظب بود شئی مورد فروش بیخ ریش خودش نماند دائم قیمتها را بالا می برد.
در مورد فیل نیز همین کار را کرد.
وقتی بهای فیل را شوخی کنان تا دویست و شش گروش بالا بردند.
نیکچو یک گروش بر آن افزود.
کسی از میان جمعیت دو گروش و بعد یک نفر یک پارا و بالاخره سومی هم نیم گروش به آن افزود به طوری که قیمت آن به دویست و ده گروش رسید.
نیکچوی صابون پز یک گروش دیگر بالا رفت سپس یک نفر دیگر یک پارا افزود.و بعد سکوتی بر جمع حکم فرما شد.نیکچو به منظور بازار گرمی یک پارا هم اضافه کرد.همه ساکت شدند.
طبل حراج صدا می کند.فیل با بی صبری تمام چشمک می زند.آقای پایا بچره حاضرین خیره شده است.و می خواهدبداند آیا کسی حرفی ندارد نیکچوی صابون پز می کوشد مردی را که در کنارش ایستاده است برای افزودن لا اقل یک پرارا راضی کند ،اما او حاضر نمیشود.خواهی نخواهی خود نیکچو یک پارای دیگر اضافه میکند.اما افسوس!”یک!…”نیکچو نکاهی به فیل بعد به جمعیت بعد به آقای پرارا می افکند.و با نگاه خویش استدعای ترحم میکند.”دو!…”نیکچو پشت گردنش را می خاراند.دانه های درشت عرق بر پیشانیش ظاهر می شودو “سه!…” صابون پز دستهایش را حرکت می دهد ونگاه مغمونانه خود را به فیل که خرطومش را تکان می دهد و با لطف و مهربانی به صابون پز می کنرد می دو.زد.دور و بر آنها وقایع غیر قابل تصوری رخ می دهد.مردم میخندند فریاد می کشند به صابون پز تبریک می گویند و مسخره اش میکنند نیکچو که بخود نیامده بود که ژاندارمی طناب فیل را به دستش داد و او که هنوز مالکیت فیل را درست درک نکرده بود متضرعانه گفت:-ای مردم به بد بختی ام نخندید!
نیکچو به سوی خانه اش رهسپار شد،فیل هم با خونسردی و با اطمینان به اینکه نیکچوی صابون پز باید آدم خوبی باشد به دنبالش راه افتاد.سیل جمعیت پشت سر آن دو به حرکت در آمد.به طوری که میدان حراج خالی ماند و کولی ها موفق شدند خرس را تقریبا به رایگان بخرند.
نیکچو مانند اشخاص کتک خورده در کوچه ها سرگردان است.با کمال میل حاضر بود بجای اینکه راهبر فیل باشد،کسی طنابی بر گردنش اندازد و او را به دنبال خود بکشد.علاوه بر این نیمه ی او یعنی همسرش سویکا که اکنون سه ماه است اجازه نمی دهد نیکچو کلاه نو برای خود بخرد چه خواهد گفت؟
به فرض اینکه سویکا هم اعتراضی نکند آخر فیل به چه دردش می خورد؟
خدایا خداوندا ای مریم مقدس!آخر چه کسی در خانه اش فیل نگه می دارد؟
معمولا قناری یا خرگوش یا سگ و یا بز کوهی در منزل نگه میدارند.اما لطفا بفرمایید ببینم فیل در خانه به چه درد می خورد؟
نیکچو به خاطر آورد که حیاط خانه اش هم کوچک استو محلی برای نگهداری فیل نخواهد داشت.و باز به خاطر آورد که فیل هر روز حد اقل به سی من کاه احتیاج دارد آنهم در صورتی که خوراکش کاه باشد ولی چنانچه این حیوان لعنتی گوشخوار باشد در این صورت خوراک روزانه اش حتما کمتر از یک گوسفند نخواهد بود.
نیکچوی صابون پز با چنین افکارحزن انگیزی به خانه اش نزدیک می شد.پشت سر او فیل و به دنبال فیل انبوهی از جمعیت و دسته ای از پسر بچه ها روان بودند .ناگهان احساس کرد پاهایش به دو قطعه سرب تبدیل شده و زانو هایش هم دیگر خم نمیشوند.نیمه ی او سویکا که پسر بچه ها داستان فیل را برایش تعریف کرده بودند جلو خانه ایستاده بود{…}
نیکچو با عجله به زنش توضیح داد که به چه بهای نازلی موفق بابتیاع فیل شده و چه استفاده کلانی ازین معامله نصیبش خواهد شد.زیرا که از پیه فیل گرانبهاترین و مرغوبترین صابونها را تهیه میکنند.وقتی که خانم سویکا بدون ابراز کلمه ای اجازه داد نیکچو فیلش را داخل حیاط کند مردم فوق العاده متعجب شدند.
بدین ترتیب همه این مارجا بخوبی و با مسالمت پایان پذیرفت.حراج بیش از آنچه انتظار می رفت با موفقیت خاتمه یافت.آقای پایای منشی مانند کسی که موفق شده استدر عمر خود فیل بفروشد در شهر قدم بر می داشت ،کولی ها دایره ای را که هم اکنون خریده بودند به صدا در می آوردند.بقال تابلوی جدید بقالی با شکوه جهانی رابر بالای دکانش نصب کرده بود،خرس را به یکی از باززار های مکاره برده بودند.همچنین به طور یقین پرنده را پخته و با ترشی کلم خورده بودند ،در این بین فقط رنجها و مرارتها ی نیکچوی سیه بخت بود که پایانی نداشت.
او سه روز اول را از خانه بیرون نیامد.خودش هم به درستی نمی دانست که آیا بیرون رفتنش بهتر است یا در خانه ماندنش. در شهر او را به “نیکچو-فیل”ملقب کرده و به مناسبت بدبختی اش هزاران لطیفه ساخته بودند.نیکچو بالاخره مجبور شده بود به زنش اعتراف کند که از فیل هیچ نوع صابونی تهیه نمی شود…
}{
گاهی سویکا با ظریف ترین صدای یک همسر سر صحبت را باز می کند و می گوید:
خوب نیکچو، حالا دیگر لابد به میزان حماقت خودت پی برده ای؟
-سویکا نمیفهمم چرا به من می گویی احمق؟
-چرا؟ خوب ما با این فیل چه کار خواهیم کرد؟
-بگذار برای خودش بنشیند…بگذار …من خودم هم نمی دانم چکارش کنیم.
-هیچ فکرش را کر ده ای برای خودمان چه افتضاحی به بار آورده ایم؟
اسم ما سر زبانهاست.به تو لقب نیکچو فیل داده اند.حالا کجایش را دیده ای،ممکن است به من هم لقب ماده فیل بدهند.همه اش تقصیر توست، توی لعنتی الهی دچار صاعقه شوی.الهی که زیر زمین فرو بروی.اگر این ماجراها همین طور ادامه پیدا کند،از زور خجالت مجبور خواهم شد تا آخر عمرم خانه نشین شوم.
-سویکا چرا باید خجالت بکشی؟
در این ماجرا نه تو گنهکاری نه من
معلوم میشود سرنوشت ما چنین بوده است.به خانه بعضی بیماری راه می یابد.در خانه دیگران اشباح سرگردان وجود دارند.بعضی ها هم گرفتار مادر زنند و ظاهرا چنین مقدر شده که ما هم فیل داشته باشیم.
از چنگ تقدیر نمی توان گریخت.بی خود نبود که چندی پیش خواب وحشتناکی دیدم.خواب دیدم یک تکه ابر…می فهمی ؟ ابر خیلی بزرگ…دائما دارد می آید پایین .بالاخره این ابر ناگهان روی خانه ما فرود آمد و ناگهان داخل لوله بخاری مان شد.این خواب را چهار سال پیش دیدم…
سویکا روی سینه اش صلیب رسم می کند ،نگاهی به درون بخاری می افکند و بعد با مسالمت می گوید: – نیکچو با همه این حرفها ،تو احمقی!
مکالمه انسانی این دو چنین بود.اما وقتی مثل آدم صحبت نمی کردند بهتر است حرفش را هم نزنیم.
{}
اما فیل مثل همه فیل ها بود .یعنی کاری به کار مشاجرات و امور خانوادگی نداشت.و در عالم خودش خساراتی برای ارباب بوجود می آورد.آنچه را به چشمش می خورد می بلعید.تمام برگهای درخت توت را خورده بود و تمام حیات را اشغال کرده بود به طوری که جا برای عبور از حیاط نبود.ور دخت کوچک آلبالو را که خانم سویکا فردای روز عروسی کاشته بود شکسته بود.
نیکچو معمولا صابونهای خود را روی پشت بام خانه خشک می کرد.فیل این صابونها را تکه تکه با خرطومش بر می داشتو آنهارا به سر پسر بچه هایی که از پشت پر چین اذیتش می کردند می انداخت.و بعد مقداری آب در خرطومش جمع کرد خرطوم را پشت پرچین برد و داخل پنجره ی باز خانه ی کفاش محل نمود و آب را به درون اتاق پاشید.این واقعه درست سر ظهر رخ داد .همه تا مغز استخوان خیس شدند و بچه های کفاش چنان ترسیدند که کوچکترین آنها از هوش رفت، سر وسطی به گوشه ی میز گرفت و شکست و اما بزرگترین آنها که درآنموقع چنگال را باغذا به دهانش برده بود سقش را سوراخ کرد.و… بدیهی است که کفاش بلافاصله به داد سرا شکایت کرد.اما کار به همین جا خاتمه نیافت.
روز یکشنبه که معمولا همه مردم به خیابان گردی می پردازند،معلمی از کنار پرچین عبور میکرددر همین موقع فیل خرطومش را پشت پرچین انداخت و به همه اطراف آب پاشید. معلم ترسید و پا به فرار گذاشت.و به طور کاملا زشتی جلوی شاگردانش زمین خورد. نیکچوی بیچاره دائما به سر می کوفت و خانم سویکا هم که به وظایف همسری خود آگاهی کامل داشت در این کار به او کمک می کرد، یعنی او هم به سر شوهرش می کوفت.
فیل را چه کند؟ بفروشد؟کسی حاضر نیست بخردش.هدیه کند؟منتها هیچ کس هدیه ای به این بزرگی را نمی پذیرفت. به امان خدا ولش کند؟ آنو قت جواب پلیس را چه بدهد؟
نیکچو در مورد همه این مسائل اندیشید و اشکال گوناگون رهایی از چنگ فیل را مورد بررسی قرار داد.
بکشدش؟به چه وسیله ای؟
با تفنگ نمی توان کشت با اینکار فیل عصبانی تر و دیوانه تر خواهد شد.البته با توسل به توپ میتوان فیل را کشت.اما بیچاره نیکچو خرید فیل کم بود که حالا باید توپ هم بخرد؟!
مسموش کند؟این فکر از مدتها پیش او و همسرش را به خود مشغول کرده بود و بهمین علت در مدتی قلیل حد اقل سه کیلو مرگ موش و تقریبا همانقدر هم زاج به خورد فیل داده بودند.اما از قرار معلوم این سموم کوچکترین تاثیری در وضع مزاجیش نکرده بود.{}
یک روز فکر جنون آۀمیزی به سر نیکچو زد،در واقع این فکر از خانم سویکا بود.بله به سرش زد که فیل را به خارج شهر ببرد و همان جا ولش کند. بگذار حیوان به کوهها برود و در همانجاها زندگی کند.تصمیم گرفته شدو این تصمیم جزو اسرار مگوی نیکچو و خانم سویکا گشت.
شبی پس از نیمه های شب نیکچو و خانم سویکا رختخواب خود را ترک گفتند.
راستش را بخواهید آن شب اصلا توی رختخواب هم نرفته بودند، بلکه برای حفظ ظاهر چراغ اتاق را خاموش کردند تا همسایه ها گمان کنند آنها به خواب عمیقی فرو رفته اند.
بدین ترتیب آنها بر خاستند و به آهستگی وارد حیاط شدند.ابتدا سویکابرای حصول اتطمینان از خلوت بودن کوچه با احتیاط بیرون را نگریست. سپس نیکچو طناب فیل را باز کرد.و با حیوان داخل کوچه خزید و در تاریکی شب ناپدید شد.
تا مراجعت نیکچو همسرش سویکا مانند اشخاص تبدار می لرزید و فقط پس از گذشتن یک ساعت بود که نیکچو خوش و خرم انگار که سنگ بزرگی را از روی قلبش برداشته باشند به خانه برگشت.وقتی پا به درون اتاق نهاد سویکا پرسید:خوب چطور شد؟ ولش کردی؟
-ولش کردم
-رفت؟
-رفت
در اینجا چشمان زن از فرط سرور و سعادت پر از اشک شد .او موهای نیکچو را به چنگ گرفت ، پنج شش کشیده به گردنش زد و گفت:
– حالا برو برای من شتر بخر.
– آن شب صابون پز و زنش خواب راحت و شیرینی کردند.نیکچو حتی در خواب دید که دود از لوله بخاریشان خارج می شود.صبح روز بعد وقتی نیکچو بیدار شد،قبل از هر کاری تصمیم گرفت در برابر شمایل تریفون مقدس زانو بزند و سه بار صلیب بکشد اما هنوز فرصت نکرده بود صلیب اول را رسم کند که صدای ضربه ی شدیدی به در حیاط او را به خود آورد.
ژاندارمی دق الباب می کرد.اما نه یک ژاندارم معمولی مثلا با سبیلهای دراز و اخطاریه ای کوتاه بلکه ژاندارمی که سر طنابی را در دست داشتو انتهای دیگر طناب به گردن فیل بود.اما داستان به همین جا ختم نمی شود.ژاندارم به نیکچو اطلاع داد که فیل او تمام مزرعه دیکای نقاش را لگد مال کرده استچها رخومن کاه پروی حلاج را در هم ریخته استدو گوسفند یوتسا صاحب باغ انگور را له کرده است و گار یزراعی را خورد کگرده است.نیکچوی بیچاره با یاس و حرمان می پرسد : اصلا نمی فهمم خدا چرا فیل را خلق کرده است؟!
خدا یا چرا ؟ مگر نه این است که من هر یکشنبه مرتبا به کلیسا می روم!هر ماه در خانه ام آب مقدس وجود دارد!تا به سینه ام صلیب رسم نکنم نه می خوابم و نه بر می خیزم…در اینجا چشمان نیکچو چون کودکی خردسال پر از اشک می شود…
اما مقارن ظهر اخبار نا گوارتری شنیدند.روی میز بخشدار هفت فقره شکایت علیه نیکچوی صابون پز به شرح زیر قرار داشت:
۱-عرض حال آقای پرو –صاحب پانسیون-که مبلغ شصت دینار بعنوان خسارت کاههای پشت بام مطالبه کرده بود.
۲-عرض حال زارع که بنا به مفاد آن وی مبلغ یکصد دینار برای خرد شدن گاری مطالبه کرده بود.
۳-عرض حال پروی حلاج به مبلغ شصت دینار بابت از بین رفتن خرمن کاه.
۴-عرض حال دیکای نقاش به مبلغ دویست دینار بابت لگد مال شدن مزرعه.
۵-عرض حال آقای یوتسا صاحب باغ انگور به مبلغ دوازده دینار بابت بهای دو گوسفند.
۶-عرض حال کفاش…
۷-عرض حال معلم شهر…
بدین ترتین دوباره آقای پایا ماموریت یافت تا دوباره به این پرونده رسیدگی کند.
نیکچو نزد وکیل رفت.
وکیل قبل از هر کاری مبلغ بیست دینار از نیکچو حق وکالت طلب کرد.و پس از دریافت اسکناسها آنها را به دقت تا کرد و در جیب جلیقه اش گذاشت.و بعد به بحر تفکر فرو رفت.
مدت زیادی فکر کرد و بالاخره اعلام کرد که راه حلی وجود دارد.و به نیکچو توصیه کرد که اموالش را هر چه سریعتر به همسرش منتقل کند و خانم سویکا باید به محض خارج کردن فیل در را ببندد و به شهر دیگری نقل مکان کند.
راهنمایی مدبرانه ای بود و نیکچو دو دستی به آن چسبید.
و بنا به توصیه وکیل دعاوی به منظور ایجاد پیچیدگی هر چه بیشتر نیکچو بهمراه فیل عازم بخشداری شد.در همین حال تمام اموال صابون پز به همسرش منتقل شده بود.سویکا نیز به محض خروج فیل و صابون پز در خانه را قفل کرد و خود عازم سفر شد. آقای پایای منشی دو گروه در برابر خود داشت؛ گروه اول مرکب بود از هفت نفر شاکی و گروه دوم نیچکوی صابون پز و فیلش.
آقای پایا: نیکچو یو کسیچ توئی؟
نیچکو:- کاملاً صحیح است؛ من صابون پز شهر نیز هستم.
آقای پایا:- علاوه بر صابون پزی، به چه کار دیگر مشغولی؟
نیچکو:- شمع نیز میسازم، آقای پایا.
آقای پایا:- منظورم این نیست. میپرسم کارهای فرعی دیگری نیز داری؟
نیچکو:- خدا نکند، آقای پایا، همه اهالی شهر میدانند که من آدم باشرفی هستم. چطور ممکن است که کارهای فرعی دیگری داشته باشم؟
آقای پایا:- اما علیرغم اظهاراتت، اطلاعاتی که از جریان تحقیقات مقامات دولتی بدست آمده،( آقای پایا آنقدر از عبارت بالا خوشش آمد که در حالیکه صدایش را تا حد نجوا پائین می آورد آن را تکرار کرد)،… میفهمی، علیرغم اظهاراتت، اطلاعاتی که از جریان تحقیقات مقامات دولتی بدست آمده، حاکی است که تو فیل نگه میداری.
نیچکو:- ( با عجله و در حالیکه صدایش تقریباً میگیرد). اما ببخشید، خود مقاقمات دولتی فیل را به من فروخته اند. الحمداله خودتان که میدانید آقای پایا، خود شما فیل را به من فروخته اید.
آقای پایا:- ( قیافه عصبانی به خود میگیرد). از تو نمی پرسم فیل را چه کسی به تو فروخته است، می گویم چرا فیل نگه میداری؟ بر همه روشن است که فیل حیوانی است که نگهداری آن در شهری متمدن و در انظار مقامات دولتی جایز نیست. خوب، آدم بدبخت تو فیل را می خواهی چه کنی؟ تو پیشه ور ساده ای هستی، تو که داروساز یا کنسول نیستی که در خانه ات فیل یا از این قبیل چیزها نگهداری. خوب بود از روی مردم خجالت می کشیدی! تعجب می کنم چطور تا حالا به سرت نزده است که با فیلت در شهر بگردی… آقارا ببینید، کار و کاسبی اش را ول کرده، می خواهد فیل نگه دارد! عجیب است که تاکنون دایره زنگی هم نخریده ای تا با فیلت در کوچه ها نمایش بدهی! خجالت بکش!
نیچکو:- آقای پایا، خواهش می کنم بیائید مثل آأم باهم حرف بزنیم.
آقای پایا:- ( درحالیکه صدایش را بلند می کند). ما نمی توانیم با تو مثل آدم حرف بزنیم، میفهمی؟ تو باید به سوالاتم جواب های درست و حسابی بدهی، نه اینکه از این شاخ به آن شاخ بپری! منظورت از نگهداری فیل چیست؟
نیچکو:- ( با صدای خفه) هیچی، آقای پایا، هیچ منظور و هدفی ندارم.
آقای پایا:- خوب، فرض کنیم تو هیچ منظوری نداری…. اما آیا میدانی که فیل یک حیوان است؟
نیچکو:- بله، آقای پایا، میدانم.
آقای پایا:- خوب، میدانی اصلاً حیوانات را برای چه در خانه نگه میدارند؟
نیچکو:- بله، برای اینکه، آقای پایا، شبها پارس کنند.
آقای پایا:- چطور؟ چی ها پارس کنند؟
نیچکو:- سگها، آقای پایا.
آقای پایا:- کلمه زشتی نثار نیچکو میکند و سپس با لحن ملایمتیری ادامه میدهد). مگر دیوانه شده ای؟ یا واقعاً نمی فهمی چه می گویم؟ میفرمائید با چه زبانی با جنابعالی صحبت کنم؟ من دارم با تو به زبان ساده، به زبان یک صابون پز حرف میزنم. علیه تو هفت فقره شکایت وجود دارد، میفهمی؟ فیل تو خدا میداند چه ها که نکرده است. تو پول کافی برای جبران خسارت نخواهی داشت، بیچاره خواهیشد، می فهمی؟
نیچکو:- من پول برای پرداخت خسارت ندارم.
آقای پایا:- تو قیفت خواهم کرد!
نیچکو:- فیل را چطور؟
آقای پایا:- آن را پیش زنت می فرستم تا او که از داشتن فیل اینقدر خوشش می آید، نگهداریش را هم به عهده بگیرد.
نیچکو:- کسی در منزلمان نیست. زنم به مسافرت رفته و در راهم قفل کرده است. از طرفی خانه هم مال زنم است.
آقای پایا:- هوم …
و پس از این «هوم»، آقای پایای منشی به طور بسیار جدی خود را گرفتار یافت، زیرا در برابر مساله ای جدید و بس بغرنج قرار گرفته بود: فیل را چه کند؟ فرض کنیم صابون پز را بشود بازداشت کرد، (آقای پایا در اینکار تامل نکرده بود) اما فیل، فیلی را که همچنان به یکی از تیرهای حیاط اداره بسته شده بود چه کند؟ آیا آن را هم توقیف کند؟ اما این غیر ممکن است؛ اولاً به قدر کافی ژاندارم در اختیار خود ندارد و ثانیاً برای توقیف فیل هیچ مجوزی قانونی وجود ندارد.
بدین ترتیب فیل و تمام بدبختیهای مربوط به آن اکنون به سر آقای پایا هوار شده بود. با فیل چه کند؟ چگونه میتوانید با حفظ موقعیت یک کارمند با استعداد پلیس، خود را از این موقعیت ناراحت کننده نجات بخشد؟
آن شب نیچکوی صابون پز با اینکه بازداشت بود خواب راحتی کرد، اما پایای منشی نتوانست لحظه ای بخوابد. به جرات میتوان ادعا کرد که او تا صبح چشمانش را رویه هم نگذاشت و بالاخره هم صبح روز بعد به این نتیجه رسید که ماجرای فیل به ضررش تمام شده است، زیرا حیوان عظیم الجثه بیخ ریشش مانده بود و پیش بینی می کرد که رهائی از چنگ آن کار بس دشواری خواهد بود.
با فیل چه کند؟ چطور است آنرا به عنوان پیوست پرونده نیچکوی صابون پز ضمیمه ی پرونده کند؟ ظاهراً این صحیح ترین و عاقلانه ترین راه حل مشکل بود، اما در اینجا نیز آقای پایا در برابر یک سلسله مسائل بغرنج قرار می گیرد: آیا ممکن است فیل را « پیوست» نامید؟ از طرف دیگر چگونه میتوان پوشه ای یافت که به توان فیل را در کنار اوراق پرونده درون آن قرار داد؟
می گویند هفت بار ذرع کن و یکباره پاره کن، ولی آقای پایا بیش از هفت بار ذرع کرده بود و بالاخره مصمم شد پرونده نیچکو را با ضمیمه اش به اداره ی فرمانداری بفرستد. فکر بکری بود و پایای محرر بلافاصله دست به کار اجرای آن شد.
او با زیرکی زیاد صورت مجلسی تنظیم و دوفقره « پیوست» ضمیمه آن نمود؛ پیوست اول تحت شماره ی۱ هفت فقره شکایت علیه نیچکوی صابون پز و پیوست دوم تحت شماره ی۲ یک راس فیل بود.آقای پایا ضمن اشاره به دلایل احاله ی پرونده به فرمانداری با حیله و موذیگری متذکر شد که اداره فرمانداری دارای بیطار است و او نظریه ی بیطار را در مورد پرونده مورد بحث، فوق العاده ضروری و مهم میداند. آقای پایا با اقدام موذیانه خود نه فقط این بار گران را از دوش خود به گرده ِ اداره فرمانداری مینهاد، بلکه جداً معتقد بود که توانسته است راه حل عاقلانه ی « مساله ی فیل» را بیابد.
آقای « پایا» چنین می اندیشید:
« اداره ی فرمانداری کارمندان زیادی دارد و تا پرونده دست به دست بگردد، یعنی از دفتر به ضباط، از ضباط برای شور، از شور برای امضاء و باز از امضاء به دفتر و همینطور الی غیرالنهایه گردش کند، به امید خدا پیوست شماره ۲ سقط خواهد شد مانند نیچکوی صلبون پز خواب راحت و شیرینی بکند.
ریستای ژاندارم معمولاً پرونده و ضمایم آن را زیر بغلش حمل می کرد. اما این دفعه چنانچه می کوشید با فیل نیز همین معامله را بکند، ضمیمه ی خود او را در بغل می گرفت و حمل می کرد. بنابراین لازم بود برای حل مساله ی بغرنجی که به وی محول شده بود، به طور جدی چاره ای بیندیشد. همان جمعیتی که در مراسم حراج شرکت کرده و سپس نیچکوی نگون بخت را تا پشت در زندان مشایعت کرده بود، اکنون به دنبال ریستای ژاندارم که پرونده ای زیر بغل و سر طنابی به دست داشت، به راه افتاده بود. واضح است که از هر سو باران توصیه و راهنمائیهای گوناگون به سر ریستای ژاندارممی بارید، ولی عقیده اکثر آنها بر این بود که لازم است وی به جای اینکه او حامل پیوست باشد، پیوست حامل وی خواهد بود. علاوه بر این ممکن بود ضمیمه ی عظیم الجثه او را نزد رئیس مربوطه هدایت نکند. به هر حال مساله اینکه بالاخره پرونده بچه شکلی باداره فرمانداری ارسال شد مهم نیست، آنچه که حائز اهمیت است، این ایت که پرونده واقعاً ارسال شد، قلب پایای منشی آرام گرفت، نیچکوی صابون پز توانست نفس راحتی بکشد و خانم سویکا نیز راحت شد، زیرا نیچکو وقتی هنوز توقیف بود تلگرام زیر را برای وی فرستاده بود: « نجات یافتیم، فوری حرکت کن!»
اینکه نیچکوی صابون پز از دست فیل عاجز شده، پایای منشی نیز به همان بدبختی دچار شده بود و اکنون نوبت به اداره فرمانداری رسیده است، همه ی اینها نصف بدبختی است. و اینک ما به وحشتناک ترین مرحله داستان رسیده ایم، زیرا من، نویسنده ی این داستان، درمانده ام که فیل را چکار کنم و این ماجرا را چکونه به پایان برسانم. بدیهی است که می توانستم فیل را از اداره ای به اداره دیگر و بالاخره هم نزد خود آقای وزیر بفرستم. ولی به هر حال لازم است هر طوری شده سر این پرونده را به هم آورد
خوب، فیل را چکار کنم؟ نویسنده در ناموفقیت آمیزترین موقعیت ممکن قرار گرفته است، زیرا به نظر او هم نیچکو، هم آقای پایا و هم اداره فرمانداری نجات یافته اند و اینک پرونده مورد بحث بر دوش نویسنده قرار گرفته است من نمی توانم فیل را بکشم یا مسمومش کنم این طرق را، هم زنجیر بد بخنی ام، یعنی نیچکوی صابون پز آزموده است من نمی توانم آن را بیک موسسه فرهنگی اهدا کنم؛ نیچکوی صابون پز به این حیله هم متوسل شده بود.
چطور است فیل را به خوانندگان داستان تحویل دهم؟ بگذارم خوانندگان عزیز هر کاری می خواهند با فیل بکنن، اما …
زمانیکه با این افکار، رنج می کشیدم و شبهای متوالی خواب به چشمانم راه نمی یافت، واقعه ی غیر قابل تصوری رخ داد. و این « واقعه» آرامش از دست رفته ام را به من بازگردانید می دانید چه اتفاقی افتاد؟ تمام اوراق پرونده با ضمایم آن در آرشیوهای فرمانداری مفقود شد
آه، آرشیوهای خجسته ی ما!
این آرشیوها چه پرونده های بزرگ و کوچکی را که در طی مدت موجودیت خود نبلعیده اند! بنابراین به هیچ وجه جای تعجب نیست که فیل، یعنی معمولی ترین ضمیمه ها نیز با اوراق پرونده در آرشیوها مفقود شده باشد.