همراهان هميشگي ماهنامه سلام. سلامي صميمي و زلال در اولين ماه فصل زيباي پاييز به لحظه هاي همراهي شما عزيزان. به فرزندان رويين تنم در تحريريه «ستاره دانايي» عزيز هم خداقوت مي گويم که با اراده اي استوار و مصمم در وادي فرهنگ اين کشور، سخت مشغول معماري و مهندسي هستند تا به سهم خودشان، در استحکام بناي رفيع دانايي و توانايي ملي، نقش ايفا نمايند.
اين روزها هرکجا که مي روي، صحبت از آينده اقتصاد است. زمزمه هاي اجراي طرح تحول اقتصادي و اثرات ريز و درشتي که بر وضعيت اقتصاد خانوارهاي ايراني خواهد داشت از يک سو و آغاز بازي نخ نما و پوسيده «تحريم» توسط برخي دولت هاي غربي از سوي ديگر، موضوع «آينده اقتصادي کشور» را، کانون توجه همه لايه هاي اجتماعي کرده است. صرف نظر از پيش گويي ها و اظهارنظرهاي کارشناسان اين عرصه، مي خواهم مقوله اقتصاد و تاثير مستقيمي را که بر زندگي هاي امروزين مي گذارد، کمي واکاوي نمايم. اين که انسان ها چه ميزان از اقتصاد تاثير مي پذيرند و تا چه اندازه بر آن اثر گذار اند. روزگاري مي گفتند «اقتصاد»، تخصيص منابع محدود به نيازهاي نامحدود بشر است. اين تعريف البته تاريخ مصرفي داشت. تاريخ مصرف آن، تا زماني بود که انسان، تنها مجري تخصيص آن منابع محدود بود. بودجه اندكي داشت و مجبور بود با تفکر و تعقل، نيازهاي بي شمارش را با آن مرتفع کند. اين مقوله تنها در مورد افراد صادق نبود. در يک مملکت هم تلاش مي کردند با بودجه نويسي و تخصيص درست منابع، به نيازهاي گسترده عمومي پاسخ بدهند.
پر واضح بود که در اين ميدان، كشورهايي كه از وجود كارشناسان متخصص سود مي جستند و به مفهوم زيباتر، انسان هاي فرهيخته اي در اختيار داشتند، هميشه بهترين تخصيص را مي دادند و بهترين پيشرفت را هم داشتند. آن ها ياد گرفته بودند با واقع بيني و درک صحيح وضعيت موجود، بهترين برنامه ريزي را براي دستيابي به اهدف کلان شان طراحي و اجرا کنند.
اما امروز چه؟ آيا امروز هم تعريف اقتصاد، تخصيص منابع محدود به نيازهاي نامحدود است؟ بي شک اين تعريف نيز همچون باقي پديده هاي بشري دستخوش تغيير قرار گرفته است. همان طور که «انسان»، روزي «نيروي کار» بود و پس از چندي «منبع حرکت» لقب گرفت و حالا او را «سرمايه توليد» مي دانند، تعريف اقتصاد نيز در هزاره سوم، که عصر «دانايي محوري» خوانده شده است، تفاوت هاي زيادي کرده است. امروزه، تخصيص منابع نامحدود به نيازهاي نامحدود را علم اقتصاد مي گويند و اين، سرآغاز تحولي اساسي در نظام اجتماعي ما انسان ها است. اگر سابق بر اين، منابع درآمدي مردم و دولت ها، اندوخته ها، دارايي ها و سرمايه هاي پولي بود و اين منبع، به هر ميزاني هم كه بود باز محدود و تمام شدني مي نمود، اما حالا منبع اصلي هر تصميم گيري و برنامه ريزيف خود انسان ها شده اند. همان هايي كه به علم نانو، سلول هاي بنيادين، انرژي اتمي و… دست مي يابند. همان هايي که قادر شده اند با جابجايي اتم هاي يک ماده، همان ماده را با هر خاصيتي كه خودشان مي خواهند درست کنند. از آهني كم ارزش، فولادي ارزشمند بسازند و از شيشه اي معمولي، شيشه هايي منعطف، ضدگلوله، ضد آتش و در يک کلام ضدضربه بسازند! همان آدم هايي که امروز، عميق ترين اقيانوس ها و دور دست ترين سياره هاي بيرون از راه شيري نيز، از ماجراجويي و کنجکاوي هاي شان در امان نمانده اند و به هر چيزي که اراده کرده است، در زماني محدود رسيده است. آيا حالا هم مي شود همچون سعدي شيرازي معتقد بود:
شمشير نيك ز آهن بد چون كند كسي؟
ناكس به تربيت نشود اي حكم كَس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ گل برويد و در شوره زار خس
توانايي امروز بشر نشان داده که به کمک نانو مي شود از آهن بد، شمشير نيك ساخت، ناكَس را با سيستم هاي آموزشي و روان درماني به كَس تبديل نمود و در كوير لم يزرع و بي بار و بر، نيز بهترين محصولات کشاورزي را به عمل آورد.
اين، همه واقعيت امروز ماست. حالا بايست «اقتصاد» را، علم تخصيص منبع نامحدود و لايزال دانش بشر، به نيازهاي نامحدود و سيري ناپذيرش بگوييم. علمي که بي پرده قهرمانش انسان است. انساني که به گفته پروردگار به هرآن چه اراده کند، دست خواهد يافت. جالب است که هشت قرن پيش، مولانا در معرفي انسان فرموده است:
اي برادر! تو همه انديشه اي
مابقي خود استخوان و ريشه اي
انديشه، همان منبع لايتناهي است كه هيچ پاياني ندارد. هر نيازي باشد، گوهر «انديشه و خردورزي» به آن پاسخ مي دهد و در پايان، اين انديشه است كه اگر خوب از آن بهره ببريم، باز افق هاي وسيع تري را براي مان هموار مي سازد.
امروز شرايط ما، شرايط بسيار حساس و سرنوشت سازي است. نگراني از آينده اگرچه منطقي نيست، اما واقعيتي است که وجود دارد. با اين همه «چه بايد کرد» ما در مقابل اين نگراني ها مي تواند از تهديدهاي موجود، فرصتي به نفع کشور عزيز و آينده پراميد آن بسازد. مدت ها است به آن ها که دنبال يک نفر براي ساختن کشور مي گردند مي گويم کسي غير از خود ما نيست که دلسوز ما باشد. آن هايي که سي سال است رفته اند تا ديگران درست کنند و آن وقت برگردند، باد به کفچه مي پيمايند. چه کسي بايد درست کند، وقتي خود ما زانوي غم بغل کرده ايم و براي فردايي که نيامده است، مرثيه مي سراييم. در جواب آن ها که مرغ همسايه را غاز مي پندارند بارها گفته ام:
سال ها دل طلب جام جم از ما مي کرد
آن چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد
جالب است که براي برخي از ما، همه آن چه در داخل کشور است، محدوديت و محروميت و عقب ماندگي است و هرچه خارج از اين خانه مادري يافت مي شود، ترقي و پيشرفت و آباداني! اين روحيه بيگانه پرستي، آفت امروز ما شده است! اگر ما توان و پشتکار خودمان را باور نداشته باشيم، اگر به دانش و منطق و علم خودمان ايمان نياوريم و اگر آن چه را که خود داريم، صرفا ز اغيار تمنا کنيم، عاقبت کار همان مي شود که روز به روز به ديگران وابسته تر و محتاج تر گرديم و خواسته ها و حوائج مان را نه در خوانه خود که در مملکت بيگانه دنبال نماييم.
اين واقعيت را حضرت مولوي به چه زيبايي سروده، آن گاه که با زبان نظم مي گويد همه آن چه را که مي خواهيم، بايد در وجود خودمان جستجو کنيم و از توان و همت و دانش خودمان طلب کنيم. اين، همان واقعيت اقتصاد کنوني ماست که مي گويد از يک منبع نامحدود مي توانيد نيازهاي نامحدودتان را برآورده سازيد و جهان پيرامون خويش را بهره ورتر نماييد. با شعر زيباي مولانا جلال الدين رومي، سخن دوست اين شماره را به پايان مي برم. توصيه مي کنم اين شعر را چندين بار بخوانيد و به ادراك ببريد تا قدمي بزرگ در راه خودشناسي برداشته باشيد.
نه سلامم نه عليکم
نه سپيدم نه سياهم
نه چنانم که تو گويي
نه چنينم که تو خواني
و نه آنگونه که گفتند و شنيدي
نه سمائم نه زمينم
نه به زنجير کسي بستهام و بردة دينم
نه سرابم
نه براي دل تنهايي تو جام شرابم
نه گرفتار و اسيرم
نه حقيرم
نه فرستادة پيرم
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنين است سرشتم
اين سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم …
گر به اين نقطه رسيدي
به تو سر بسته و در پرده بگويــم
تا کســي نشنـود اين راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـي
خودِ تو جان جهاني
گر نهانـي و عيانـي
تـو هماني که همه عمر بدنبال خودت نعره زناني
تو نداني که خود آن نقطة عشقي
تو خود اسرار نهاني
تو خود باغ بهشتي
تو بخود آمده از فلسفة چون و چرايي
به تو سوگند
که اين راز شنيدي و نترسيدي و بيدار شدي
در همه افلاک بزرگي
نه که جُزئي
نه که چون آب در اندام سَبوئي
تو خود اويي بخود آي
تا در خانه متروکة هرکس ننشـــيني و
بجز روشنــي شعشـعه پرتـو خود هيچ نبـينـي
و گلِ وصل بـچيـني