آشنايی مولانا با شمس تبريزی
دمشق و حلب در عصر مولانا، از مراكز عمدة تعليمات اسلامي به شمار ميرفتند. مولانامدّتي در مدرسه حلاوية حلب كه يكي از مراكز عمدة حنفيان بود، فقه و علوم مذهبي را بهاحتمال زياد نزد كمالالدّين ابنالنديم كه فقيه حنفي بود تحصيل كرد و سپس عازم دمشقگرديد. اودر طول اقامت در دمشق، با ابنعربي و سعدالدّين حَمَوي و اوحدالدّين كرماني و صدرالدّين قونوي صحبتداشته است. توقّف مولانا در دمشق، ظاهراً بيش از چهار سال به طول نينجاميده است.
جلالالدّين محمّد بلخي، وقتي در حدود سي و سه سالگي به قونيه بازگشت، مولانايروم و مفتي بزرگ عصر تلقّي ميشد.
نمونههايي از لحن پر وقار عالمانه و زاهدانه وي در آن دوره را در «مجالس سبعه»ميتوان يافت. كاروان غيب اين گوهر بيچون را آلودة چون و چرا نميپسنديد و اقيانوسآرام درون وي را در جوش و خروش ميخواست و دست غيرت عشق در كار بود تا آتش دربنياد غير زند و مولاناي سرگرم درس و بحث را سرمست حقيقت سازد. ناگهان آفتاب عشقو حقيقت شمس پرتوي بر آن جان پاك افكند و چنانش تابناك نمود كه چشمها از نور ويخيره گرديد و فهمها از ادراك آن عاجز.
آن انسان آسماني كه حضور و ظهورش به يكباره طومار زندگي و احساس مولانا را درهم نورديد و از آن سجّادهنشين باوقار، عاشقي بيقرار را به تصوير كشيد، شمس تبريزيبود.
سجاده نشيــن با وقاری بودم
بازيچه ی کودکان کويم کردی
شمس الدّين محمّد بن علي بن ملكداد از مردم تبريز بود، همواره نمد سياه ميپوشيد، درهر شهري كه وارد ميشد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر درحجره ميزد چنانكه گويي كالاي گرانبهايي در اندرون است حال آنكه حصيرپارهاي بيشنبود. روزگار را به رياضت و جهانگردي ميگذرانيد و گاه مكتبداري ميكرد. در شهرتبريز، پيران طريقت، او را «كامل تبريزي» ميخواندند و به جهت سفرهاي بسياري كهداشت به او، «شمس پرنده» نيز ميگفتند. شمس از مستوران حرم قدس بود، قبل از برخورد بامولانا هيچ آفريده را بر حال او اطّلاعي نبود. زندگي و مرگ اين «شمس بيغروب» كه ازقبول خلق ميگريخت و شهرت خود را پنهان ميداشت در پردة اسرار فرو پيچيده است.
شمس در تاريخ شنبه 26 جماديالثاني 642 ه.ق / 23 اكتبر 1244 م به قونيه آمد و پس ازشانزده ماه ، از آن شهر رفت و دوباره پس از چندي در سال 644 به قونيهبازگشت و در سال 645 به كلّي ناپديد شد و به افسانهها پيوست؛ امّا آتشي كه نگاه سوزان،عميق و نوراني وي در وجود مولانا بر افروخته بود، هرگز خاموش نشد و آن فقيه عاليقدركه اينك عاشق پاكباختهاي شده بود، تمام باقيماندة عمر خويش را با قول و غزل و شعر وترانه و چنگ و چغانه و در سماع عاشقانه گذراند.
روزی که شمس وارد قونيه شد و طبقعادت مألوف در كاروانسراي «خان برنجفروشان» يا «خان شكرريزان» وارد شد،درآن ايّام در مراحل كمال و از نظر سنّي احتمالاً شصت ساله بوده است. شمس در سفرهايبسياري كه داشت همواره در كاروانسراها اقامت ميكرد، او با طنزي دلنشين در اين موردميگويد:
«در آن كنج كاروانسراي ميباشيدم، آن فلان گفت به خانقاه نيايي؟ گفتم: من خود را مستحقِّخانقاه نميدانم. اين خانقاه را جهت آن قوم كردهاند كه ايشان را پرواي پختن و حاصل كردن نباشد،روزگار ايشان عزيز باشد، به آن نرسند. من آن نيستم. گفت مدرسه نيايي؟ گفتم: من آن نيستم كهبحث توانم كردن، اگر تحتاللفظ فهم كنم، آن را نشايد كه بحث كنم و اگر به زبان خود بحث كنم،بخندند و تكفير كنند، من غريبم، و غريب را كاروانسرا لايق است.»
شمس در پي راز و نيازي كه با حق تعالي’ داشت و درخواست همصحبتي از جنسخويش كرده بود، راهي مغرب زمين شده بود؛ زيرا به نقل از افلاكي، از عالم غيب خطاب آمد كه«آن همصحبتي كه ميطلبي در روم است.»
اينك شمس در پي گمشدة خويش به قونيه رسيده بود، هرچند كه به روايت افلاكي اوّلينديدار مولانا و شمس در دمشق بوده است و روزي در ميان هنگامة مردم در شهر دمشق،مولانا دست مبارك مولانا شمسالدّين را گرفت و فرمود: صرّاف عالم مرا درياب! تا مولاناشمسالدّين از عالم استغراق به خود آمد، مولانا رفته بود. آن زمان مصادف بود با ايّامي كهجلالالدّين محمّد براي تحصيل در دمشق ساكن بود.
شمس به درجهاي از تعالي و كمال رسيده بود كه به پير خود قانع نبود و در طلب اكملي از تبريزبه راه افتاده و صحبت تعدادي از اقطاب و اكابر را دريافته بود و در بغداد، با شيخ اوحدالدّينكرماني ديداري داشته و روش شاهددوستي اين شيخ خانقاهدار را نپسنديده بود و به اوگفته بود: از غرض تهي نيستي. در دمشق با محيي الدّين ابنعربي ديدار و صحبت داشتهاست و از ديگر بزرگان معاصر شمس، شيخشهاب الدّين سهروردي بود كه با وي ديدار و صحبت داشته و مهري از او در دلشمس بوده است؛ امّا معتقد بود، آن شهابالدّين را علمش بر عقلش غالب بود.
و در باب خرقة خود و عظمت آن گفته بود: هر كسي سخن از شيخ خود گويد، ما را رسولعليهالسّلام در خواب خرقه داد، خرقة صحبت، صحبتي را كه دي و امروز و فردا نيست، عشق را با، دي و امروز و فردا چه كار؟
و اينك شمس كه به تعبير خود وي تا از شهر خويش بيرون آمده، عليرغم همصحبتي بابسياري از بزرگان كسي را در مقام شيخي نيافته است، در طلب همصحبتي از جنس خويشبه قونيه وارد شده و در خان شكرريزان فرود آمده است.
به روايت افلاكي، روزي حضرت مولانا كه در چهار مدرسة معتبر تدريس ميكرد، با جمعي ازفضلا از مدرسة پنبهفروشان بيرون آمده و از مقابل خان شكرريزان ميگذشت، در حالي كه استريسوار بود و اكابر علما در ركابش پياده ميرفتند، حضرت مولانا شمسالدّين برخاست و پيش آمدهعِنان مركبِ مولانا را گرفت كه: يا امام المسلمين، بايزيد بزرگتر است يا محمّد؟ مولانا گفت: اينچه سؤال است؟ محمّد ختم پيامبران است، وي را با ابويزيد چه نسبت؟ شمس گفت: پس چرا محمّدميگويد: ما عَرَفنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ و بايزيد گفت: سُبْح’اني ما أعْظَمُ شأني. مولانا فرمود: از هيبت آنسؤال گويا كه هفت آسمان از همدگر جدا شد و آتش عظيم از باطن من به دماغ زد و در پاسخ گفت:بايزيد را تشنگي با جرعهاي ساكن شد و دم از سيرابي زد؛ امّا محمّد(ص) را استسقاي عظيم بود ودريانوش، لاجرم دم از تشنگي زد و هر روز در استدعاي زيادتي بود، از اين دو دعوي، دعويمصطفي'(ع) عظيم است؛ از بهر آنكه چون بايزيد به حق رسيد، خود را پُر ديد و بيشتر نظر نكرد؛ امّامحمّد(ص) هر روز بيشتر ميديد و پيشتر ميرفت؛ از اينرو فرمود: ما عَرَفنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ. هماناكه مولانا شمسالدّين نعرهاي زد و بيفتاد. حضرت مولانا از استر فرود آمده فرمود؛ تا او رابرگرفتند و به مدرسة مولانا بردند و گويند تا به خود آمدن وي سر او را بر سر زانو نهادهبود. بعد از آن، دست او را گرفته روانه شدند و مدّتي مديد، مصاحب و مجالس و مكالمِ يكديگربودند. افلاكي روايت ميكند: سه ماه تمام در حجرة خلوت چنان نشستند كه اصلاً بيرون نيامدند وكسي را زَهره نبود كه در آن خلوت در آيد. حضرت مولانا از همان اوّلين روزهاي آشنايي باشمس، خانه و تدريس را رها كرد و به اتّفاق ميهمان محبوب خويش در منزل صلاحالدّينزركوب، سكونت گزيد تا به دور از هياهوي مريدان و مردمان بتواند خويش را غرق در جامنوراني وجود او كند. صلاحالدّين نيز از آغاز، مجذوب شمس گرديد و حسامالدّين جوان هممجاز به تردّد در اين خلوت بود، به جهت خدمت به مرشد خويش و مهمان محبوب وي.
اين خلوت سه ماه و يا بيشتر طول كشيد، خلوتي كه در طيّ آن تحوّلات عظيمي در مولانارخ داد، عشق به شمس، مولانا را به دنيايي سراپا نور و شور و دلدادگي و شفقت برده بود؛مولانا بعد از اين خلوت روحاني به ميان مريدان بازگشت؛ امّا با تغييري كه براي مريدان غيرقابل تحمّل بود؛ زيرا مراد و مرشد خود را در هيأت دلدادهاي شيدا ميديدند كه محو جمالشمس است و مريد بيچون و چراي او. مولانا خاموش شده بود و شمس بود كه سخنميگفت، با منطق و استدلالي قوي و نيرومند، از همه چيز، از فلسفه، كلام، حديث، قرآن وتفسير آيات، مذاهب گوناگون و به تحليل عقايد مختلف ميپرداخت؛ بر علوم رايج زمانخود به خوبي احاطه داشت و حكايات و تمثيلات را به عنوان قالبي براي بيان اصول موردنظر خويش به كار ميبرد. كلامش كوبنده و رها از آراستگيهاي ظاهري متكلّمان و فقيهان بود، امّا سخت بيداركننده وبه قول خود وي: «همه سخنم به وجه كبريا ميآيد.»
او درباره ی اين ايام چنين گفته است:
مرا در اين عالم با اين عوام هيچ كاري نيست. براي ايشان نيامدهام. اين كساني كه رهنمايعالماند به حق، انگشت بر رگ ايشان مينهم.
و نيز از سخنان اوست: سخن با خود توانم گفتن، با هر كه خود را ديدم در او، تو ايني كه نيازمينمايي، آن تو نبودي كه بينيازي و بيگانگي مينمودي، آن دشمن تو بود، از بهر آنشميرنجانيدم كه تو نبودي. آخر من تو را چگونه رنجانم، كه اگر بر پاي تو بوسه دهم ترسم كه مژةمن درخَلَد پاي تو را خسته كند. و با اين طرز تفكّر و چنين انديشهاي است كه شمس، انگشت بر رگ مولانا مينَهد؛ زيراوي را به حق، رهنماي عالم مييابد؛ امّا اين فقيه عاليقدر كه شايستة عروج به آسمانهاستهنوز در قيد تعلّقات اسير است و بر نَفس خويش امارت ندارد و چنين برداشتي از مولانايصاحب جاه و مقام است كه شمس را بر آن ميدارد كه مولانا را به قماري عاشقانه فراخواند،قماري كه در آن بايد همه چيز را باخت و از هر قيدي رها شد. اين باختِ هستيهاي مجازيرا مولانا در غزلي دلكش در تبيين قمار عاشقانهاي كه بدان فراخوانده شد، منظوم فرمودهاست كه بخشي از اين غزل مشهور را به جهت تيمّن و تبرّك نقل ميكنيم:
مُرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديدة سيرست مرا جان دليرست مرا
زهرة شيرست مرا زهرة تابنده شدم
گفت كه ديوانه نهاي لايق اين خانه نهاي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت كه سرمست نهاي رو كه ازين دست نهاي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو كشته نهاي در طرب آغشته نهاي
پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم
گفت كه تو زيرككي مست خيالي و شكي
گول شدم هول شدم وز همه بر كنده شدم
گفت كه تو شمع شدي قبلة اين جمع شدي
جمع نيم شمع نيم دود پراكنده شدم
گفت كه شيخي و سري پيشرو و راهبري
شيخ نيم پيش نيم امر ترا بنده شدم
شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقتی دگر